شاید یه روز بیام و برای همین امروز حتی افسوس بخورم
تا این حد زندگیم و زندگیمون گه پیش میره
واقعا کلمه مودبانه تری برای توصیفش ندارم
آرزوهای بزرگ تو سرم نبود ولی توقع این همه نکبت هم نداشتم
و البته اون ته ته های مغزم یه چراغ موشی داره سوسو میزنه و میگه امیدوار باش
نیم ساعت پشت تلفن غر زد و از دست این و اون نالید و منم توییتر بالا پایین کردم و
هی گفتم چی بگم والا
ای بابا
آره دیگه
نه خب
عجب
و اون گفت و گفت و من خوندم و خوندم
اینقدر حجم بدبختی زیاد شده که دیگه حوصله هیچکس و هیچ چیزو ندارم
صبح با خوشحالی رفتم برای صبحونه سنگک تازه بگیرم
تا بیاد نوبتم بشه داشتم فکر میکردم از سوپری خامه و مربا هم بگیرم یا نه برم با خیار و گوجه بخورم
نون داغ بود و گذاشتم رو توری پیشخوان نونوایی و یهو دیدم دو تا سوسک زشت و سیاه زیر توری آویزونند
الان نون را گذاشتم تو سفره و نشستم جلوش انگاردیگه تا آخر عمرم نمیتونم چیزی بخورم
از فنگ شویی معجزاتی دیدم
دیشب برای مبارزه با سردرد که ابن چند روز امانمو بریده خیلی زود خوابیدم و نتیجش بیداریه الانه
چقدرم خواب دیدم
"من به اون کس که باید دل ببندم بسته ام
تو آخرین طبیبی که لحظه های آخر به داد من رسیدی"
اینم عشقولانه نصف شبم
همه چی خوبه با اینکه هیچی خوب نیست!
"من کوله بار عشقو تا پای جان کشیدم"
یه غصه ای تو دلم بود که حالا شده قصه
قشنگترین قصه عاشقانه دنیا
"توی دست بی امان خستگی عشقمون زنده بمونه نمیره"
نه دعا خوندم و نذر و نیاز
نه از جذب و کائنات کمک خواستم
فقط مطمئن شدم بدون تو نمیتونم زندگی کنم
"قبله گاه من باش واسه نیازم من میخوام دوباره به تو دل ببازم"
صبح باید برم پیاده روی
هرجوریه باید بخوابم
"هدیه کن به چشمام یه نگاه تازه
یه شروع دبگه رسم و راه تازه"
دیگه به عاقبت فکر نمیکنم
میدونم دنیا ما دو تا را برای هم آفریده
حتی دور حتی جدا
رویاهای قبل خوابم خیلی برام مهمه و هر کسی اجازه نداره وارد این رویا بشه و واقعیت اینه که سالهاست رویاهام با تو میگذره
نوشته های یک سال گذشته را مرور کردم یه لحظه هایی از شدت غصه و لجبازی انکارت کردم ولی همیشه بودی همین کنج قلبم
عاشقتم
عشق هر محالی را ممکن میکند
چقدر امروز عجیب بود
از آدمها عشق گرفتم و نفرت
و دلم نمیخواد درباره هیچ کدومش بنویسم چون هیچ اهمیتی ندارن
ولی تو
بالاخره طاقتم تموم شد و نوشتم و همچنان بی لطفی تو
تو شاید زندگی جاودانه ای برای خودت تصور میکنی ولی من نمیدونم چند روز یا ماه و سال زنده ام شاید به دقیقه نکشه
و شاید همین یک بار فرصت دارم عاشقت باشم
میدونی این حجم از بدبختی خیلی هم بد نیست
آدم وقتی میبینه دیگه چیزی برای از دست دادن نداره رها میشه
ما که هرچی دویدیم نرسیدیم پس دیگه از چی میترسیم
لعنت به من که همین جوری که دارم تایپ میکنم دارم فکر میکنم برم بهش بگم که....
من آخرش درباره پریودی و این تغییرات هورمونی یه کتاب مینویسم از بس عجیب غریبه لعنتی
بعضی وقتاش خیلی مهربون و عشقولانه تر از حالت عادی میشم و یکی میاد طرفم حسابی تحویلش میگیرم بعد طرف فکر میکنه خبریه تا دوره بعدی که سگ میشم و حوصله هیچکسیو ندارم و بدجور حالشو میگیرم و البته کمتر پیش اومده بفهمن دلیلش چیه و فقط گذاشتن به حساب دیوونگیم
روزهای گندیه
مغزم سوت کشید وقتی دیدم خواهرزاده 16 ساله ام درباره فمینیسم مطلب گذاشته
فکر میکردم جز درس تو هیچ باغی نیست
و میدونستم بعضی اخلاقاش به من رفته ولی از این یکی بیخبر بودم
نمیدونم چقدر از من تاثیر گرفته شاید هیچی
همونطور که من از کسی نگرفته بودم
دچار افسردگی و وحشت "نکنه نتونم برم سفر" شدم
سفرایی که از این به بعد تو برنامه و ذهنم دارم گرونه و لعنت به پول و دلار و همه چی که لحظه ای میره بالا
فقط یه فکر آرومم میکنه اینکه من حداقل تا 20 ساله آینده باید زنده بمونم و هرچقدر وضع اقتصادیم خراب بشه بازم میتونم به سفرام برسم
من که تقریبا گیاهخوارم و ماشین هم ندارم و نمیخوام و به کوچکترین آپارتمان دنیا قانع هستم اهل تجملات و زیور آلات و مهمونیهای پر خرج و ... نیستم از چیه این گرونی میترسم
کمتر میخورم کمتر میگردم گرد میخوابم سفرم میرم