دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

43

کبوتر پشت پنجره را دعوا کردی که سروصدا میکنه؟

زندگی را جدی نگیر

42

فکر میکنم بخشیدم

یا فراموش کردم

ولی بعضی زخمها تو خواب سر باز میکنند

41

ترجیح میدم با شکلات فنیل اتیل آمین بگیرم

40

چه مذهبی چه بی مذهب 

ازهر عوضی که روی اعتقاداتش تعصب داشته باشه و بخواد منو همفکر خودش کنه حالم بهم میخوره

خودم تهوع آورتر از همه چون متعصبانه فکر میکنم همگی احمق هستند 

39

حیف از این همه خباثت درون 

که بی استفاده مونده

38

تو مهمونی ها اصولا ساکته

یا با کسی که بغل دستش نشسته پچ پچ میکنه 

بچه ها  را خیلی آروم صدا میکنه 

با لبخند و خیلی گنگ و کوتاه سلام و احوال میکنه

آخرین بار صداشو پشت تلفن شنیده بودم

تو ذهنم  پسر  کم حرف و بی عرضه17 سال پیش بود

با ترس سوار ماشین شدم

هر لحظه آماده یک ترمز شدید بودم 

ولی چه مردونه حرف میزد و رانندگی میکرد

و چقدر ازدنیای من دور بود 

37

آقای خیلی چاق که آبنبات چوبی میخورد را دیدی؟

زندگی را جدی نگیر

36

یکی در کربلا آرامش میگیره

یکی در کویر


35

بدو بدو کردن کلاغ را دیدی؟

 زندگی را جدی نگیر!

34

یادم باشه دیگه به جون خودم قسم نخورم

نمیدونستم اینقدر جدی میگیرم و اینقدر جون عزیزم

32

یه وقتایی الکی خودمو میزنم به ناراحتی و افسردگی

وای فلانی اینجوری کرد

وای فلان بلا سرم اومد

وای 

وای

تا نگن چقدر بیعاره

تا  دلشون خنک بشه 

شاد کردن دل دیگران ثواب داره

31

پرده را زدم کنار 

تا آسمون حال منو خوب ببینه 

ببینه چطور بلاتکلیفم

چطور به عکست زل زدم

ببینه دوباره و دوباره دارم میخونمت

و از این حروف سیاه تایپ شده میخوام تو رو بکشونم بیرون 

تو خودت بشی 

صورتت را لمس کنم 

با دستام ابروها و لبات را نقاشی کنم

دستت را بگیرم تو دستم

اینقدر تو چشمات نگاه کنم تا کلافه بشی 

و چشماتو ببندی 

شاید خود نویسنده نمیدونه داستان ما را چطور تمام کنه

شخصیت های جورواجور را وارد داستان کرد

اتفاقهای تلخ و شیرین

تا تونست ما را از هم دور کرد 

و هر بار گفت اینجا دیگه اخر داستانه 

و لی همیشه من و تو روبروی هم بودیم 

و  فقط نگاه میکردیم 

میدونی دیگه عاشق نیستم

شدم یک  خسته ی نا امید

خسته از مسخرگی این دنیا 

من اینجا زجر بکشم تو اونجا

تا کی 

تا کجا 

به چی میخواهیم برسیم 

ما رسیدیم 

همون روزاول

و بعد از اون فقط دور شدیم

32

بیا بی تو من از این زندگی سیرم 

نمیدونی دارم این گوشه میمیرم

بیا یادم بده پروازو با دستات

دلم با رفتنت دنیاشو ازدست داد

ترانه

30

خوشی یعنی قدم زدن زیر باران بدون دلتنگی 

بدون رنجش و غم

زیر باران رها باید رفت


29

میدونه خونه و ماشین نمیخوام

میگه برای تو هم از خدا آرامش میخوام

28

فقط تو میتونی منو اینجوری صدا کنی

27

عاشقتم که اینقدر کوتاه و واضح ابراز احساسات میکنی


26

چه خوبه که اشکامو نمیبینی

25

مرا از تو گریزی نیست

24

بعد از مدتها میخوام خیال و ذهنم را رها کنم 

هر کجا دوست داره پرواز کنه

با تو بره کارگاه

با من بشینه من مست و تو دیوانه گوش بده 

دوباره بشینه  وسط حکیم نظامی 

تو رو نگاه کنه تو رو نگاه کنه تو رو نگاه کنه 


23

گفتم خیلی خیلی سخته

ولی نگفتم که من نمیتونم

22

یکی از گندترین افتخاراتم اینه که هیچ جوری از رو نمیرم

21

تا وقتی 

فیلمی برای دیدن دارم

فرشی برای بافتن

و کتابی برای خواندن

تا وقتی بیابان و جنگل منتظرم هستند

و عشق تو در دلم زنده است

و تا وقتی که آفتاب طلوع میکنه

زندگی خواهم کرد

20

چقدر خوبه کسی نمیتونه آهنگ فکرم را بشنوه

وگرنه هیچکس منو جدی نمیگرفت

19

هر چقدر برای راست گفتن اصرار بیشتری داشتم

دروغ بیشتری شنیدم



18

شاید قبلا گفتم بازم میگم

 آدما را هم نزنیم

17

دو شیش تا 

چهارده تا

دو هشت تا

چهارده تا

یه وقتایی  سر و کله زدن با یه بچه خنگ میتونه

آدمو به زندگی برگردونه

16

 معجزه زندگی شاید

در برهوت ترین کویرها

مرتفع ترین کوهها

دنج ترین کافه ها

شلوغ ترین خیابان ها

خلوتترین سینما ها

و یا در انبوه ترین جنگلهای دنیا باشد

15

بزرگترین نعمتی که خدا به من بخشید اندکی دیوانگی  بوده 

که فقط یک دیوانه میتواند درکش کند

14

وقتش شده دست ازلجبازی با خودم و همه دنیا بردارم

13

دوست داشتم  وتر مثلث قائم الزاویه بودم

12

آفتاب کمرنگ شهریور

دو تا لبخند

یه دنیا آرامش 

و یه آسمان عشق

یک دو سه

عکسهای دو نفره معجزه میکنند

11

از وقتی احساسم را به تو میگم

چقدر نوشتن سخت شده

تو من شدی و با خودم حرف میزنم 

10

فقط تو میتونی پاییزی ترین عصر جمعه را بهاری کنی


9

پرده ها را میبندم که آسمون ابری رو نبینم

هدفون میزارم صدای بارون رو نشنوم

خودم رو تو خونه حبس میکنم

دلگیرترین فیلم کیشلوفسکی را میزارم

به غمگین ترین خاطراتم فکر میکنم

ولی بازم دلم نمیگیره


8

تو این صحرای آهنی 

یه گلدون کاکتوس اهل دل پیدا نمیشه


7

خورشید با ابرها قایم موشک بازی میکنه 

و من با معجزه ی طبیعت سفر زمان میکنم

14 ساله میشم 

وسط  هال خونه پدربزرگ نشستم

یک برگه ی روزنامه باطله را زیر و رو میکنم 

هفت سال در تبت 

سوار روزنامه ی کاهی میشم و به تبت سفر میکنم

لحظه لحظه ی فیلم را برای خودم میسازم

 آسمون پر گرد و خاک میشه

ماشین زمان خاموش میشه

کارگردان  نشدم

تبت را ندیدم

ولی آرزوهام چه تازه موندند



چه فرقی میکنه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

6

دردناک.ترین  قسمت زندگیم 

این بوده که

 میخواستم

 میخواست

ولی سرنوشت نمیخواست