شاید خنده دار باشه ولی آهنگی مثل تیتراژ هادی و هدی خیلی حالمو خوب میکنه
چون میرم به بهترین روزای زندگی و یادآوری اینکه یه روزایی حالم خوب بوده و زندگی قشنگ بوده آراومم میکنه
نوروز شصت و چند شاید شصت و چهار یا سه
اتاق درازه خونه پدربزرگ پر مهمونه و تلویزیون سیاه سفید. کمدی پایین اتاق کنار در اتاقه
من و دختر عمو و دو تا پسر عموهام پشت کردیم به مهمونا و چسبیدیم به تلویزیون و زل زدیم به برفکها
از پشت پرده سوز سرد میاد
عمو بزرگه طبق معمول داره برای مهمونا سخنرانی میکنه
زنعمو دخترعمو را صدا میکنه ولی دختر عمو خودشو میزنه به نشنیدن
پسر عمو بزرگه بشقاب میوه خوری ها را میاره تو اتاق و با عصبانیت میگه مامان داره صدات میکنه
خواهرم جلیقه منو میاره میگه اینو بپوش سردت میشه
ِپسر عمو وسطی میپره یه بالش میاره و چهارتایی دراز میکشیم جلو تلویزیون
از وسط برفکها یکی شروع میکنه به خوندن
عروسکها عروسکها کجایید کجایید....
پاییزامسال با قشنگیاش داره نهایت تلاشش را میکنه که منو دیوانه کنه ولی من بلاکش کردم و هنوز نخواستم بهش توجهی کنم
از هفته ی پیش با دوستام تصمیم گرفتیم دورهمی بزاریم
یکی گفت هفته ی دیگه من نیستم منم الکی گفتم هفته ی بعدش هم من نیستم
چون تولدمه و هم اونا مجبور میشن کادو بیارند هم من کیک و هم حوصله ی چند تا تولد بازی ندارم و این یکی را خواستم حذف کنم
خلاصه اون دوستی که گفته بود این هفته نیست چند روز بعد اعلام کرد که هست حالا بحث سر پنج شنبه یا جمعه بود که زود به نتیجه رسید و افتاد جمعه یعنی امروز
5 نفر بیشتر نیستیم ولی در دو روز گذشته فقط یکی یکی اعلام کردیم که میایم و یکی هم این وسط گفته مریض شده و شاید نیاد و من پرسیدم کجا بریم و یکی دیگه گفته بریم کبابی شمرون غذاش خوبه ولی نمیشه طولانی نشست و من رفتم تو فکر که قراره بریم بخوریم یا همدیگرو ببینیم و با هم گپ بزنیم
و منی که کباب خور هم نیستم به کبابی شمرون چه و یاد قرار دفعه پیش افتادم که رفتیم یه باغ تو فرحزاد
من زرشک پلو مرغ خوردم و اونا شیشلیک یا یه چیزی شبیه این
از بس گوشت قرمز دوست ندارم به غذاها هم توجه ندارم
موقع حساب کتاب کل مبلغ بر تعداد تقسیم شد و من کلی هزینه اضافه بر شکمم دادم و اونا هم به روی مبارک نیاوردند که تو نمیخواد اینقدر پول بدی
بعد این فکرها بازم در جواب کبابی شمرون سکوت کردم و نظری ندادم
یکی دیگه گفت بیاید خونه ی ما و غذا را از بیرون میگیریم و من تعارف الکی کردم و گفتم به زحمت میفتی ولی بقیه هیچ حرفی نزدند
و الان که ساعت داره 8 صبح جمعه میشه یکی دیگه نوشته چون اون یکی مریضه و نمیاد ما هم دورهمی را بزاریم برای بعد و به این ترتیب پرونده ی این دورهمی زوری و مسخره را بسته و امیدوارم نظر قطعی بقیه هم همین باشه و بتونم این جمعه ی بارونی سرد را مثل بقیه جمعه ها به تنهایی و آرامش کنار بخاری خونه ام بگذرونم
چرا وقتی باهات خلوت میکنم وسوسه ام میکنی با اینکه کاملا مشخصه بی نتیجه است
شایدم وسوسه ی شیطانیه
هرچی
دیگه مهم نیست
فراموشش کن
دخترعموم نوشت به راهت ادامه بدی بهترین کار را میکنی
یکی از دخترخاله هام نوشت همیشه مایه افتخارفامیل بودی و هستی
میدونم با استوری که گذاشتم بازم از این پیامها میگیرم ولی هدفم این نبود
ولی خوشحالم کرد و رفتم تو فکر
چرا خودم خودمو قبول ندارم
چرا اینقدر با این خود بدبخت می جنگم
چرا؟
برای همیشه می خوامت
حرفامو زدم
سنگامو واکندم
خواهش کردم
معذرت خواهی کردم
گلایه کردم
آخرش برگشتم سر خونه اولم
و فقط یه چیز خواستم
و میدونم بهم برمیگردونیش
من نمونه بارزی از انسان های بدبخت در ظاهر خوشبختم که باعث افسوس و حسرت خیلیا میشم بدون اینکه بدونند تو دلم چی میگذره و چه سختیهایی کشیدم و چه مصیبتهایی را پشت سر گذاشتم
در حال حاضر که بیمار و افسرده و تنها تو خونه ام نشستم و حتی رمق گریه کردن ندارم , برای بهتر شدن حالم و فراموش کردن غصه هام از سفرای گذشته ام میگم و برای سفر بعدی برنامه ریزی میکنم و دوستام که تو جمع خانوادشون با آرامش خیال نشستند دارن افسوس حال خوش منو میخورند و البته واضحه که اونا هم مشکلاتی دارند که من ازش بی خبرم
یه جور مرض روحی دارم که با هر علامتی که بدنم نشون میده فکر میکنم یه بیماری سخت گرفتم و تند تند علائم و عواقبش را سرچ میکنم
امروزبه خاطر سرفه هام ایدز گرفته بودم و دوره های آخرشم بودم و در حال مرگ
هرچند که سرفه تنها علامتش نبود ولی من ایدز گرفته بودم و این حرفا حالیم نبود
منتهانمیدونم چرا از وقتی اومدم خونه و قرص لتیزن خوردم یهو ایدزم خوب شد
لعنتی بگیر نگیر نداره
البته سرطان حنجره هم گزینه ی روی میز بود و احتمالا فردا بگیرمش
نتونسته عشق قدیمیشو فراموش کنه
حال بد و افسردگیش را میندازه گردن کمبود هورمون کوفت و زهرمار
و وقتی حرف عشق میشه مثلا خیلی رهاست یا عکس العملی نداره یا میزونه
آره زن مومن و وفاداریه و از ترس عذاب وجدان در مورد همسرش به خودش اجازه نمیده دیگه به عشق فکر کنه ولی من این خانم عاشق پیشه ی داغون تر از خودمو بزرگ کردم و میدونم واقعا تو دلش چه خبره
امشب اگه حوصله کنم میخوام تکلیف خودم و زندگی را با خدا مشخص کنم
دعوا که ندارم یعنی غلط بکنم داشته باشم ولی باید یه چیزایی را مستقیم بگم
بهترین کار نوشتنه
امشب مینویسم و فردا ریز ریز میشه
یا قسمتهای نکبتش را آتیش می زنم
اسید که ندارم شایدم وایتکس بریزم که کلا محو بشه
خلاصه امشب یاید این جنگ درونی تموم بشه
یادم افتاد چند وقته فال هفته را چک نکردم
خب برنامه ی زندگی ام کاملا مشخصه و قرار نیست اتفاق جدیدی بیفته یا اجازه بدم که بیفته ولی خب خوندن فال جالبه
فال خودم که هیچی همش جفنگ بود ولی برای فال دی نوشته بود
"به دنبال عشق گمشده خود هستید. چشمهایتان را باز کنید. او از شما دور نیست. کافیست جواب سلامش را بدهید"
دیگه دی ماهی ها خود دانند
همین جوری که جلو بخاری دراز کشیدم مرگ خاموش بیاد سراغم و دیگه هیچ وقت بیدار نشم
چرا گریه نمیکنم
به شوخی یه اسمی برات گذاشته بودم و وقتی بهت گفتم فوری گفتی جلو کسی منو اینجوری صدا نکنی
هنوز دارم فکر میکنم چرا دیگرات اینقدر برات مهم بودند و اون لحظه خودمون را تو چه موقعیتی دیدی که ترسیدی اونجا با این اسم صدات کنم
ولی انصافا اسم مسخره ای بود
این مدیر روانی ما تو این سرما بچه ها را سر صف نگه داشته تا عزاداری کنند
نمیگه اگه بهشت و جهنمی باشه به خاطر این آزاری که به این همه بچه می رسونه جاش ته جهنمه
حالا بماند که که چه به سر روحیه بچه ها میاد
تا الان در عالم همکاری مدیر خوبی بوده ولی نمی دونم احمق چه نقشه ای برای سمت های بالاتر داره که ایتقدر رو این چیزا تاکید داره
به شکل عجیبی دیگه از هیچی درد نمیکشم
نه جسمی نه روحی
نزدیکه یک ماهه که بیمارم
یعنی در 23 روز گذشته هر روز از یه جور بیماری اذیت شدم و دارو خوردم ولی تحمل کردم
از دیشب تا حالا اول گلو درد داشتم بعد سرفه ها شروع شد بعد پرپر شدم بعد دوباره سرفه و الان آبریزش بینی همراه با سرفه و گلو درد و پرپریت و یکمی لرز
از صبح تا حالا حدودا فقط 500 کالری خوردم و 2 تا چای و یه نصفه لیوان آب و فقط کار کردم و کار و با این حنجره داغون حرف زدم
خب تا الان نمردم و احتمالا بعد اینم نمی میرم پس جای نگرانی نیست
تازه الان فقط تو این فکرم که موقع برگشت کلی هله هوله بخرم که این چند روز تنهایی و تعطیلی بهم خوش بگذره
دیشب برای دوستم پز دادم که من خیلی سرحالم و زندگیم نظم گرفته
امروز به شکل عجیبی همه چی منفجر شد و هیچ هیچ کاری نکردم
دروغ نگم فقط ماشین لباسشویی روشن کردم که هنوز لباسا رو در نیاوردم
مدتهاست نمیخوام به چشم شور اعتقاد داشته باشم ولی یه بار همین دوست دیشبیم بهم گفت اینقدرعکس پروفایل عوض نکن مردم چشم میزنند
والبته من همچنان اعتقاد ندارم و مرتب پروفایل عوض میکنم تا هر کی چشم دیدن منو نداره بیشتر دق بکنه
میدونمم امروز به دلیل بیماریم این وضعیت پیش اومده نه چشم زخم دوست عزیزم
از بس دیشب تو خواب سرفه کردم و خودم و گردو و همسایه ها را جون بسر کردم امشب میترسم بخوابم
حداقل تو بیداری جلو سرفه مو میگیرم
دوباره شروع کردم به محاکمه ی خودم
نمیدونم از خودم چه توقعی داشتم که الان اینقدر دلخورم
شاید توان و استعدادم خیلی بیشتر از این بود
شاید وقت و انرژی زیادی تلف کردم
ولی مثلا میخواستم کدوم قله ی دنیا را فتح کنم که تا الان نتونستم
به فرض الان مدرک دکترا داشتم و به جای دبستان تو دانشگاه تدریس میکردم با حقوقی یکم بیشتر
یا خونه ی بزرگتر داشتم یا چند تا سفر خارجی بیشتررفته بودم
آیا این چیزا خوشحالم میکرد؟ جز مورد آخر بقیه شون هیچ وقت برام مهم نبوده
پس چرا اینقدر خودمو اذیت میکنم
این چند روز همه چی خوب بود یا معمولی بودِ
جز 2 روز آخر که آنفولانزا یا آلرژی یا هر کوفت دیگه با سرفه و گلو درد شدید امانم را بریده
الان واقعا دلم میخواد بمیرم
نزدیک پر پر شدن هم شده و اعصاب هم ندارم
با وجودی که خیلی کار دارم ولی دراز کشیدم و سرفه میکنم و سهیل نفیسی گوش میدم
به زورم چشمامو می چلونم شاید اشکی بیاد و سرحال بشم ولی واقعا گریه ام نمیاد
مدتیه در حالت بی احساسی شدید به سر میبرم و خیلی زیاد بابتش خوشحالم
یه جور حس آزادیه
نه عاشقم نه دلخور نه غمگین نه خوشحال
خب آهنگ رفت رو" لحظه ی دیدار نزدیک است" و بعد از مدتها دلم براش تنگ شد
اشکها هم یکمی اومدند ولی اون های های گریه ای که میخواستم راه نیفتاد
استوریامو رو فامیل بستم ولی یکیشون از دستم در رفته و کار از کار گذشت
امیدوارم نره به بقیه بگه
گفت هم گفت چیکارش کنم
"حالا جون من دیگه جون تو
منم دیوونه و حیرون تو
جوری نکاه میکنی که دوست داره دل دیوونه بشه قربون تو "
آهنگ احلام را بعد ازبرنامه ی میرکت جناب میرفخرایی ذخیره کردم و بسته به حالی که دارم هر کدومو گوش میدم و خیلی چیزای دیگه
باید بپذیریم که همه چی سلیقه ایه و هر کسی آزاده هر چی دوست داره بخونه ببینه گوش بده بپوشه بخوره
و اول از همه خودم باید این تفاوت سلیقه ها و کلا شیوه های متفاوت زندگی را بپذیرم البته تا وقتی به دیگران آسیبی نزده
هوا ا بریه و کاملا مناسب تهرانگردی ولی تنهایی بیرون رفتن هفته ی پیش که خیلی افسرده ام کرد
اصلا هم حوصله هماهنگی با دوستامو ندارم
حیفه حال خوبی که امروزدارم رو از دست بدم
پس می مونم خونه و با آرامش به کارام میرسم
_میای با هم بریم؟
_خودم میخواستم بگم میام ترسیدم دعوام کنی و بگی بمون خونه درستو بخون
_مامان جون مگه چند تا پنج شنبه سوم آبان 97 داریم با این هوای خوشگل پاییزی؟ درس چیه! بیا با هم بریم
چند وقت پیش میدونستم یه دوست نه خیلی دوست که ده دوازده سال ازم بزرگتره و طلاق گرفته است با یه آقای حدودا 60 ارتباط داره ولی نمیدونستم موردشون ازدواجه یا دوستیه یا هر چی و اصلا برامم مهم نبود
فقط هر دو شونو تو اینستا داشتم
یعنی خود آقاهه از تو اینستای خانمه اومده بود تو اینستای من
منم به احترام موی سفیدش اکسپت کردم
هر دو شون غیر مستقیم از هم عکس میگذاشتن
استوری ها از یه مکان بود
تو پس زمینه عکس خانم آقا داشت چای می خورد
شعر عاشقانه مینوشتند
و....
شواهد و قرائن نشون میداد همه چی عشقولانه است ما هم خوشحال که یکی داره عاقبت بخیر میشه
تا اینکه استوریا رفت سمت جفای یار و خاک بر سر بی لیاقت و مرده شور همه را ببرند و ....ولی همچنان لوکیشن استوریایکی بود
تا اینکه آقا اومد تو دایرکت من و شروع کرد به سوال پیچ کردن درباره ی خودم و ربطم با اون خانم و خود اون خانم
اولش مودبانه بله خیر میگفتم بعد جواب نمی دادم بعد دیگه کار به عصبانیت کشید و اسکرین شات گرفتم و فرستادم برای اون خانم و پیرمرد عوضی را بلاک کردم
خانمه با خونسردی گفت عزیزم بلاکش کن روانش خرابه !
و من موندم و یه اعصاب داغون که خودم کم دردسر دارم ترکش ماجراهای بقیه هم باید منو بگیره
و این شد که حالا هر وقت استوریای خانمه را میبینم که دیگه با دوستاش دسته جمعی میره گردش و سفر نمیدونم چرا لجم میگیره و تو دلم بهش میگم پیرزن ایکبیری!
هر وقتم خودم اون سن و سال شدم و از این نکبت بازیا در آوردم هر کی هر فحشی خواست میتونه بهم بده
وقتی از رو مهربونی و کاملا بی منظور کاری انجام میدم یا به کسی حرفی میزنم ولی اشتباه برداشت میشه دیگه مهربون که نیستم هیچ اگه امکانشو داشتم حتما طرفو می کشتم تا یه نفر از بیشعورای دنیا کم بشه و بتونم به مهربونی خودم ادامه بدم
_ تنها زندگى مىکنى ؟
+ نه، یادِ کسى با من است ...
چه کسى میتواند تنها زندگى کند
منیرو روانىپور
کولی کنار آتش