یکی از قانونهای نانوشته ام که میگه:
" کارهای یواشکی بهترین خاطرات را میسازند "
را چند جا خوندم
نانوشته ای که همه جا نوشته شده!
آدم ها برای زنده بودن
گاهی راه نفس هم را می بندند
من نمی دانستم این یعنی بوسه
این را تو به من آموختی
وقتی که می خواستم نفسی تازه کنم
بین لب های تو جان می دادم
تو می خندیدی
و از این مرگ خوشت می آمد
مرگ ِ مرده ای که تازگی ها
راه زنده بودن را
فهمیده
رسول ادهمی
گاهی انقدر سرد می شوی که تن هیچکس گرمت نمی کند
گاهی انقدر پژمرده می شوی که حتی اشکهایت هم قامتت را راست نمیکند
گاهی انقدر خسته ای که هزار سال خواب هم آرامت نمی کند
بی هیچ بحث و دعوایی
بدون یک کلمه حرف زدن
یک ساعت را در کنار هم بگذرونند
خوشبخت نیستند
فاتحه زندگیشون خوندس
دیدن همکارای قدیمی خوب بود
یکی ازدواج کرده بود
یکی بچه دار شده بود
یکی طلاق گرفته بود
ولی یکی
دیگه هیچ وقت نیست
کسی که تمام این سالها به یادش بودم
همیشه همونجوری منظم و جدی تصورش می کردم
نمی تونم رفتنش را باور کنم
به کسی برچسبی بخوره:
-این همونه که فلانی عاشقش بوده
-حالا چه تحفه ای بوده
-فلانی حق داشته عاشقش بشه
-حالا شوهر تحفه اش خیلی بهتر از فلانیه
-نگا هنوزم برای فلانی عشوه میاد
-خوب شد زن فلانی نشد
-حقش بود,آهِ فلانی گرفتش
-این تحفه تو مهمونی بود که زن فلانی نیومد
-...............................
تمامی ندارد
اگر شما زنی را تا نقطۀ جنون دوست بدارید ،
او هم به همان مجنون تبدیل خواهد شد.
عموما آدم ها خیلی همدیگر را دوست ندارند.
در مورد دوستان هم همین طور است.
گاهی وقت ها توی رختخواب دراز می کشم و سعی می کنم بفهمم واقعا کدام دوستانم برایم اهمیت دارند
و همیشه هم به یک نتیجه می رسم: هیچ کدام.
همیشه فکر می کردم دوستان فعلی ام یک جور دست گرمی اند
و سر و کله ی دوستهای واقعی بعدا پیدا می شود , اما نه
همین ها دوستان واقعی ام هستند!
میراندا جولای
عشق ستایش و قدردانی است
نوشتی هه هه چه جالب
نوشته اس ام اس احساسی نداری
نوشتی نه
نوشته از بس بی احساسی
نوشتی خدا شفات بده
نوشته همچنین
دیشب از شدت بی خوابی و بیکاری تو گوشیت فضولی کردم
میدونم اینجوری بی خیال و بی احساس نمی مونی
شیفت عصر که می شدیم تا می رسیدم خونه تلویزیون را روشن می کردم
و مامانم هم هر روز میگفت
مهرداد اول مشقاشو می نویسه بعد میشینه پای تلویزیون
منم تو دلم به مهرداد بد و بیراه می گفتم
مهرداد یه مهندسی الکی از دانشگاه آزاد گرفت و مغازه دار شد
منم اینی شدم که هستم