ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
تو رو با یه لبخند جا گذاشتم
اما تو نبودی تا ببینی
غیر گریه چیزی نداشتم
سیروان
می رفتم تا در پایان خود فرو افتم.
ناگهان,
تو از بیراهه لحظه ها,
میان دو تاریکی,
به من پیوستی
سهراب
روزی از سالهای دور
در ساحل زاینده رود
با دوستی
قدم می زدم
از آینده می گفتیم
از رویاها و آرزوهایمان,
من کارگردان بزرگی می شدم
او نویسنده ای روشنفکر
من مدیر عالی رتبه وزارتخانه ای می شدم
او مهندسی با در آمدی میلیونی!
من سفر دور دنیا می رفتم
او ویلایی زیبا در شهریار می ساخت
نقطه مشترکی در این آینده نبود
بلند پروازی هایمان را
به تصویر می کشیدیم
و لذت می بردیم.
عرف جامعه را نقد و
دین را تجزیه تحلیل می کردیم
و امیدوار به آینده ای روشن بودیم
بدون اینکه شکی به دل راه بدهیم
تمام این سالها
هر بار
از انجا گذشتم
در دلم
به سادگی خودمان
خندیدم
برای آن همه انرژی و
شور و شوق زندگی
که با هیچ
و روزمرگی
از دست رفت,
افسوس خوردم.
دورادور خبر داشتم
که نه نویسنده شده
نه ویلایی زیبا ساخته
و معمولی تر از من
زندگی کرده
عکسش را می بینم
کنار همسرش
همان گوشه ی زاینده رود,
به چهره ی شکسته شده اش
که دیگر اثری از غرور جوانی ندارد
دقت می کنم
موهای جوگندمی اش
جاافتاده اش کرده
و لبخند گرم همسرش
امیدوارم می کند
آرزو می کنم که
ای کاش عشق را
یافته باشد
-تمام کسانی که دورو برم بودند رفتند
همیشه یکی بود که 5 شنبه جمعه ها
باهاش برم بیرون و شامی و بگو و بخندی
الان هیچ کس نیست که باهاش حتی حرف بزنم
-تازه شدی مثل من
-تو که شوهرت هست
-نه دیگه
شوهره فقط شده لولوی سر خرمن
منم کسی را ندارم که باهاش حتی حرف بزنم
- پس مثل هم هستیم
-بازم نه
تو حداقل امید داری یکی پیدا بشه
من دیگه اونم ندارم
خوندن کامنتهایی که دوستان
این طرف و اون طرف میزارند
و مطالبی که لایک می کنند
در این روزهای کسل کننده
بسی سرگرم کننده
و مفرح می باشد
-این سگتون را جمع کنید
دنبال بچه مردم کرده بود
-جسیکا بیا خونه
-همسایه ها میگند ازت شکایت می کنیم
این مستاجر کیه اوردی
-یکمی اروپایی فکر کنید
-یکی نون نداشت بخوره پیاز می خورد اشتهاش باز شه