دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سال ۷۵ یا ۷۶ بود تو دانشکده دندانپزشکی یک جلسه نقد فیلم های مهرجویی گذاشتند با پروین دو تایی رفتیم و از ده صبح تا ۵ عصر تو سالن بودیم و فیلم دیدیم و نقد شنیدیم 

عصر  گیج و خسته ولی با حال خوب  بر می گشتیم خوابگاه و حساب کردیم اگه صبح رفته بودیم تهران الان خونه بودیم ولی ارزشش را داشت که این همه ساعت تو اون سالن بودیم

الان پروین اون سر دنیاست، مهرجویی به خاک سپرده شد ، دیگه اثری از عشق  اون روزام نیست و من ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اینم باید بنویسم که روزای آخر آبان اصفهان را اینجوری دیدم که همه مغازه های چهارباغ و نقش جهان و فردوسی و جلفا بسته بود 

اصفهان قشنگم که تو در هر شرایطی دوست داشتنیه

یک دختر نوجوان توپول با روپوش مدرسه  موهای فرفری اش را دو گوشی بسته مقنعه اش را در آورده و از مدرسه میره خونه  

چرا این تصویر آشنا بود؟حتما  این دختر منو یاد خواهرم انداخته و مدرسه رفتنش قبل انقلاب یا بقیه دختر بچه های اون موقع 

خاطره ای که چیزی ازش یادم نبود ولی امروز دوباره دیدم

اینقدر همه چی پیچید بهم که یادم رفت اینجا بنویسم که یه روزی را دیدم که هیچ هیچ هیچ اتوبوسی از اصفهان به تهران نمی اومد چون همه اتوبوس ها باید مردم را می بردن مرز 

دارم برای یکی می نویسم هر روز وقتی کنار یک ماشین سیاه زرهی تو صف تاکسی ایستادم  چه تصویری عجیبی می بینم 

در ظاهر زندگی عادی جریان داره 

یکی بستنی می خوره یکی با کلی خرید از پاساژ میاد بیرون یکی میره تو داروخانه یکی بلال می فروشه 

و  نیروهای ضد شورش و گاردی هم با کلی اسلحه و ماشین های زرهی کنار خیابون ایستادن و به این زندگی عادی زل زدند 

و همه به یک جرقه فکر می کنند 

هنوز نوشته هام تموم نشده و از خونه همسایه صدای آواز خوندن میاد و یکی تیتراژ زیر آسمان شهر را داره می خونه 

«زیر آسمون این شهر چرا دشمنی چرا قهر »

دلم صبح پاییزی اصفهان می خواد 

هر چی فکر می کنم نمی تونم یه تصمیم درست برای این شهر بگیرم 

اونجا حالم خوبه زیادی خوبه قبلا خاطرات اذیتم می کرد الان خاطرات هم عادی شدن

گذشته ی خودم و پدر و مادرم را با حس خوب مرور می کنم 

ولی این دفعه یه چیزی اذیتم می کرد 

اصفهان شهر تنهایی نیست همه یا با خانواده یا با دوست تو شهر می چرخن 

تنهایی قدم زدن  تو تهران کاملا عادیه ولی تو اصفهان خیلی عادی نیست و احتمالا تنها زندگی کردن هم همینه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خونه مادر بزرگم بودیم با دختر خاله ام بازی می کردیم شاید اسم فامیل یا یه بازی دیگه روی کاغذ 

نوشتیم چیتا بعد به نظرم اومد چیتا می تونه فحش باشه و به دختر خاله ام گفتم چیتا اونم دقیقا فحش برداشت کرد و قهر کرد رفت خونه اون یکی مادر بزرگش 

حتی زاویه خوشید و نور اون روز  اتاق خونه مادربزرگم هم یادمه شاید چهل سال پیش

آلزایمر مامان به حدی رسیده که سال آقاجون را فراموش کرده بود و گفت نهمه و وقتی بهش گفتم چهارمه بغض کرد و تا چند ساعت بعد هم با بغض حرف می زد

شاید خیلی زود به بزرگترین آرزوم برسم آرزویی که همیشه می ترسم بمیرم و نبینم 

نت قطعه واتساپ فیلتره  ارتباط ها واقعی شده زنگ می زنیم میگیم می خندیم از اتفاق های روز میگیم کوتاه و مفید ولی این وسط کلی حس خوب رد و بدل میشه 

چه اول مهر بی برکتی 

باید بشینم سالهایی که بدون استرس گذروندم را بنویسم 

تا ۴ سالگی که انقلاب نشده بود همه چی خوب بود ولی بعد اون دیگه استرس بود تا ۶۷ که جنگ تموم شد ولی استرس های خانوادگی ما تازه شروع شد 

جابجایی به شهر جدید ،رفتن به مدرسه با محیط و فرهنگ جدید،ازدواج خواهربزرگه و دوری ازش،ماموریت پدر ،فشار درس های دبیرستان و  در نهایت استرس کنکور

 بعد استرس نتیجه کنکور و قبولی در یک دانشگاه خوب ولی سختگیر و دور از خانواده و شروع شکل جدید استرس ،فشار درس ها و مشکلات روحی و عاطفی 

بعد از فارغ التحصیلی مشکل پیدا کردن کار و ازدواج اشتباه و هجوم استرس های جدید 

بارداری و استرس سقط بچه و بعد نگهداری از یک بچه ها بهانه گیر و همچنان مشکلات خانوادگی و شغلی شدید و از دست دادن پدر و  در نهایت طلاق و استرس و مشکلات بعدش که این سالهای آخر تا حدی کم شده 

حالا این وسط هر چند وقت یه بار هم یه اتفاقی تو مملکت افتاده و یه بیچارگی جدید و بی پولی ها و هزار تا بدبختی دیگه

و چه طاقتی داشتم من

برای پدرم هیچ وقت تولد نگرفتیم چون تاریخ تولدش را کسی دقیق نمی دونست و همیشه هم بابت این قضیه به مادربزرگم گلایه می کرد 

ولی یک جشن بازنشستگی خوب براش گرفتیم

همیشه فکر می کردم از بس به خاطر گذشتش غصه خورد زود رفت و حالا که خودم اونجوری شدم زیاد یادش می کنم 

پدر بزرگ مادربزرگم می رفتند مکه

 سوار ماشین ها شدیم برسونیمشون به جایی که شروع حرکت کاروان بود 

دایی مامانم با دوچرخه اش اومده بود خونه مادربزرگم 

مامانم گفت من با  داییم میام و رفت یه وری  نشست ترک دوچرخه داییش 

تمام مسیر پدرم آهسته آهسته پشت دوچرخه رانندگی کرد که مراقبشون باشه و ما هم تمام مسیر غش کرده بودیم از خنده 

چهره مامانم اون لحظه خیلی قشنگ و بشاش بود 

فکر کنم بهش حسودیم شد که دایی داره

خاله ام میگه اونجا همش به یادت بودم و همراهم بودی 

بغض می کنم و فکر می کنم خاله ام می دونه چه حاجتی دارم 

به اعتقاد نداشته ام فکر می کنم و اینکه در هر صورت به دعای خاله ام اعتقاد دارم 

میگه نمیای؟ میگم نه 

میگه شلیل ها رسیده میگم فکر نکنم بیام 

بعد فکر می کنم خاله ام اون شب از چشمام فهمید چقدر گریه کرده بودم؟

تلفن را قطع می کنم و زار می زنم برای اینکه تنها کسی که درد منو می دونه خالمه بدون اینکه بهش گفته باشم 

بعد یاد بچگیام میفتم که با خاله رفته بودم سر کارش موقع برگشت یه تشت کوچیک پلاستیکی خرید و من فکر می کردم برای من خریده 

صبحا که با مادربزرگ حیاط و ایوان و کوچه را آب و جارو می کردند همون تشت را آب می کردند و باهاش با دست آب می پاشیدند رو خاکهای کوچه و من اصرار داشتم تشتم دست خودم باشه 

بعد فکر کردم کاش توقعم از زندگی در حد همون تشته بود 

و دوباره زار زدم

بعد فکر کردم بعداز  مادرپدرم، خاله ام تنها کسیه که بی دلیل بهم محبت واقعی داره و البته عمه ام هم با همه بدجنس گیریاش ، به من محبت داره   

دوباره زار زدم 

بعد فکر کردم به چند روز تعطیلی و خوشی و چند دقیقه آروم شدم ولی به بعدش فکر کردم و زار زدم 

کلا امروز زار زدم

الان یادم افتاد که برای اولین بار صبحانه کره بادام زمینی خوردم و دلیل این همه غصه و نا امیدی همینه که روزم با پنیر شروع نشده 

طبق اصل «اونی که می ریخت تو کاسه ام حالا بریزه پشت کاسه ام» بودن و نبودن خیلی از روابط هیچ فرقی نداره حتی نزدیکان

بعد از س... با قصه ظهر جمعه و صدای رضا رهگذر بخوابم

تو مغازه مرغ فروشی بودم داشتم فکر می کردم فروشنده چه سیبیلای مرغوبی داره و رادیو هم روشن بود و صدای سهیل نفیسی اومد کفشهایم کو ...

وسط مهمونی همه داشتن درباره سفرهای من صحبت می کردند که شوهر عمه گفت تو تلگرام یک کانال دارم که مناسب شماست کلی اطلاعات خوب میده از جاهای دیدنی جهان 

یه پیام به من بده تا برات فوروارد کنم منم که سابقه ی این پیرمرد را می دونم که دنبال یه آدم بیکار و هم صحبت می گرده که چیزایی که براش جالبه را توضیح بده و نشون بده گفتم آی دی کانال را بدید خودم پیدا می کنم و همونجا پیدا کردم تا خیالش راحت شد حالا آی کاناله چرت و پرت میذاره آی چرت و پرت میذاره ولی جرات ندارم پاک کنم می ترسم مهمونی بعدی یفه ام را بگیره و بپرسه فلان چیز را دیدی تو اون کانال چون همینقدر پیگیره 

چین این شوهر عمه ها

آدرس یک باغ رستوران را استوری کرده بود

نوشته بود اتوبان ذوب آهن و تصور کردم خاطره ی اون جمعه هایی که تو بچگیم از اون مسیر می رفتیم زرین شهر و باغ بادران و ... 

نوشته بود کنار گذر شهر ابریشم یاد باغ ابریشم افتادم و آخرین سالی که اصفهان دانش آموز بودم و رفتیم اونجا اردو  و خاطرات گنگ یک فیلم دیدن وسط اردو 

نوشته بود کلیشاد یادم افتاد به کسی که  مال اونجا بود 

استوری ورق خورد ولی من بین خاطرات شیرینم گیر کردم

رفته بودیم کوه

 آقاجون گل سنگ نشونم داد و وایساد به خوندن گل سنگم چرا یادم نمیاد صدای خوندنش چطور بود 

بعضی وقتا فکر می کنم هیچ وقت همچین کسی تو زندگیم نبوده و همه چی فقط یک خواب شیرین بوده

هایدا مدتی بود سقف سفارشش را گذاشته بود ۷۰ تومن و زیر این مبلغ را نمیاورد دو سه بار سر همین بیخیال ساندویچ شدم و حالا قیمتا جوری شده که همون سفارش میشه ۸۰ تومن و من سعی می کنم در این زندگی نکبتی دلمو به همین چیزا خوش کنم و بخندم به ریش این روزگار تا از پا در نیام

تاثیر ازدواج خواهرم بر من اینجوری بوده که هر وقت می خواد بره مهمونی خونه فامیل شوهر یادم میفته مجرد بودن چقدر خوبه 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آخرین روز ۴۶ سالگی ام یکی از هیجان انگیز ترین روزهای زندگیم شد 

و من همچنان در تعجبم از دل و جسمی که با بالا رفتن عدد سن روز به روز جوان تر میشه

بارون اصفهان خیلی چیزا را با خودش شست و برد 

بعد قدم زدن زیر اون بارون یه آدم دیگه شدم 

همکاری که بچه دار نمی شد روزهای آخری که اونجا کار می کردم خبر بارداریش را اعلام کرد چند وقت بعدش می دونستم دخترش بدنیا اومده ولی دیگه همکار نبودیم و کم کم تماس ها قطع شد و ازش بیخبر بودم.امروز در شاد عکس پروفایلش را دیدم یه دختر بچه که مقنعه سفید سرش کرده و یه گل کوچولوی صورتی کنار صورتشه 

چقدر از دیدنش ذوق کردم

 با پدرش اومده بود تهرانگردی و عمیقا بهش حسودیم شد

سی و چند سال پیش هفته آخر شهریور کوچ کردیم به این شهر و همین خونه 

اون موقع خونه یه بوی خاصی می داد عجیبه همون بو را الان حس کردم و حال و هوای اون روزا زنده شد 

شهریور خیلی شیرین از چیزی که فکر می کردم گذشت ولی درباره مهر نظری ندارم هر جور بگذره خوبه چون دیگه مشغله دارم و دنبال سرگرمی نیستم

مامان که نبود اصلا نگران تنهایی من نبود نه خودش اومد نه دعوتم کرد حالا نگران خواهر کوچیکس که نکنه با وجود همسرش بازم به خاطر نبودن مامان احساس تنهایی کنه 

اینکه من قوی هستم و به تنهایی عادت کردم یا بقیه منو اینجور می بینند یا ازم لجشون میگیره و فکر می کنند اون که همش بیرونه به جهنم که تنهاس یا شوهر ندارم پس جز آدمیزاد حساب نمیشم و اینکه از هیچکس نباید توقع داشته باشم یا هر چی دیگه یه طرف ماجراس اینکه دیگران معرفت و شعور ندارن طرف دیگه ماجراس 

عمه بزرگه وقتی مامان نیست حتما بهم زنگ می زنه و احوالمو می پرسه قبل کرونا که دعوتم می کرد و البته من نمیرفتم ولی محبتش به دلم می نشست 

۷ نفر آدم بزرگ و بچه نشستیم تو پیکان . مامان و آقاجون رفتن چهارشنبه بازار برای میرزا قاسمی گوجه بادمجون بخرن.خواهرزاده ام رو پای من نشسته و شیطونی میکنه.یه پیرمرد اونجا بساط کرده .نشونش میدم و میگم اگه شیطونی کنی میرزا قاسم میاد می خوردت.بچه به پیرمرد نگاه می کنه و ساکت میشه.تو جنگل نور می چرخیم یه جای خلوت پیدا کنیم .بساطمون را پهن می کنیم .مامان بادمجونا را روی پیک نیکی کباب می کنه می ندازه تو سینی. آقاجون پوست می کنه. من با خواهر کوچیکه و خواهر زاده ام توپ بازی می کنم.دامادمون طبق معمول با دهن باز خوابیده و خر و پف می کنه .گوشت کوب یادمون رفته ببریم آقاجون با لیوان دسته دارش بادمجونا را می کوبه.بعد ناهار خواهر بزرگه ظرفها را تو آبخوری سیمانی جنگل می شوره و میذاره تو سینی که دست منه .بعد چای با آقاجون تخته بازی می کنم.صدای تاس میپیچه.می بازم. سوار ماشین میشیم.ضبط روشن میشه.سیاوش شمس می خونه: برقص الهه ی ناز همیشه شاد و طناز 

.می رسیم به خونه ای که اجاره کردیم.میرم کنار ساحل .غروب شده و طبق معمول یه غم بی دلیل تو دلمه و خبر ندارم که بعدا برای ثانیه به ثانیه اون روز چقدر حسرت می خورم 

اون روزایی که ۵ صبح بیدار می شدم و کارامو می کردم ده لایه لباس می پوشیدم بچه طفلک را از خواب بیدار می کردم می شوندم پا کارتون تلویزیون تا خوابش نبره   ۶ صبح از خونه می زدم بیرون تا به سرویس برسم  تو مسیر خونه تا ایستگاه تو تاریکی زمستون بدنم می لرزید که یکی از این معتادا که سر صندوق صدقه است خفتم نکنه در حالی که همسر بی غیرتم تو خونه خواب بود  یک ساعت و نیم تو اون اتوبوس قراضه ها چرت می زدم زر زر هم سرویسی که بغل دستم نشسته بود را تحمل می کردم به راننده سرویس بچه زنگ می زدم ببینم گردو را سوار کرده یا نه تو اون سرما و سوز گدا کش اون خراب شده خوابالو از سرویس پیاده می شدم و مثل سگ می لرزیدم تا سرویس بعدی بیاد باید اون سرمای چند درجه زیر صفر اون بیابون را تحمل می کردم سوار سرویس بعدی می شدم تا برسم مدرسه حالا شوفاژ مدرسه خاموش بود یا آب قطع بود ظهر خسته و بی اعصاب ساعت ۳ بر می گشتم خونه باید تند تند خونه را مرتب می کردم که غرغر شوهر وسواسی را تحمل نکنم به درس های بچه باید می رسیدم هزار جور حساب کتاب باید می کردم که با وجود یه همسر گردن کلفت چطور از پس کادو فلان مهمونی بر بیام یا چطور برای عروسی فلانی لباس بخرم شبم با مرتیکه دعوام می شد و با گریه می خوابیدم و فرداش دوباره روز از نو روزی از نو  

هیچکس اون روزای منو ندید و درک نکرد اون موقع هم یه عده حسرت زندگی ام را می خوردند الان که دیگه همین راحتی نداشته ام خار تو چشماشونه و خاک بر کسی که حسرت زندگی دیگران را بخوره

اون دوره از زندگی که تو دستشویی هی داد می زدیم مامان و کسی نمیومد ما رو بشوره محتاج ترین دوره زندگیمون بود

نصف شب که بیخوابی زده بود به سرم با یه صدای عجیب درگیر بودم که از تو متکام میومد صداهایی با فاصله منظم مثل صدای اره برقی همش فکر می کنم چه قسمتی از خونه داره خراب میشه یا گسل های تهران فعال شدن گردو هم بیدار شد و گفت صدای لوله های آبه و منتظر یه فاجعه بودیم که صدا قطع شد و معلوم شد داماد طبقه پایین این پهلو اون پهلو شد و خر و پفش قطع شد