دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

3006

در باغی که همیشه به رویم باز بود بسته شده بود درزها و شکستگیهای در چوبی را گچ گرفته بودند که هیچ جوری نشه داخل باغ را دید یه آیفون زشت هم پشت در بود گیج و بدحال نشستم روی کنده درخت خانم مسنی که صاحب باغ کناری بود و خودش هم در باغش را بسته بود  دلداریم می داد منم براش توضیح می دادم که خودمون باغ داریم ولی من اینجا را خیلی دوست داشتم 


2832

تو خوابم ... دفترمو خوند 

خونه پدربزرگ بودیم قرار بود بریم عروسی کلافه بودم و هی از این اتاق به اون اتاق می رفتم که دیدم... نشسته و یواشکی دفترمو باز کرده سرش جیغ کشیدم چیکار می کنی چرا به وسایل من دست زدی اونم خیلی عصبانی گفت پس تو یکی دیگه را می خواستی گفتم آره و دیگه رفتم تو فاز شوخی اونم ول نمی کرد و دیگه من هر کاری می کردم یه متلکی می گفت 

خوابش عجیب بود مرده ها نبودند و بچه ها بودند گردو هم بود و همین سن الان بود ما داشتیم آماده می شدیم برای عروسی ولی مرد ها تو هال داشتن شام می خوردن با مامان درباره ی یه جایی حرف می زدم که یه برکه بود و کنارش درخت بود و تو همون خواب خیلی واقعی اونجا را می دیدم 

2819

خونه پدربزرگ دیگه شده خونه ی عمو و خودم چند ساله نرفتم اونجا بعد دیشب اونجا ساکن بودم مهمون هم دعوت کرده بودم و  جای وسایل را نمی دونستم و توی کابینتها دنبال لیوان بودم و با زن دایی حسین هم رفته بودم پیاده روی حالا تو بیداری از زن دایی متنفرم و زن دایی هم تا کمر خم شده و قدم از قدم نمی تونه برداره 

2591

مسافرت بودیم  یه جای کویری شاید تفت 

صبح می خواستیم بریم ادامه سفر شاید یزد  

 نمی دونم کیا تو ماشین آقاجون بودند کلی تلاش کردم اون آدمها را تو ماشین  با فاصله بچینم کرونایی نشیم  ماشین روشن شد در رابستم تا بعد سوار بشم ولی رفتن و نفهمیدن من بیرونم دنبالشون دویدم دیوارا کاه گلی و خرابه بود وارد یه بلوار شدم دیگه ماشین پیدا نبود کیف و گوشیم تو‌ ماشین بود همش فکر می کردم بقیه نفهمیدن من سوار نشدم بغل دستیم که انگار خواهر یا برادرم بود چرا نمیگه جای من خالیه

دنبال یکی میگشتم گوشی بگیرم یه جاهای ترسناکی بودو آدمهای عجیب غریب 

یهو گردو  همراهم بود یه دختر اومد رد بشه بهش  گفتم ببخشید میشه با گوشیتون تماس بگیرم  یادم افتاد گردو گوشی داره 

دیگه تنها نبودم بقیش مهم نبود 

اگه برای مامان تعریف کنم میگه بهتر که جا موندی و سوارماشین مرده نشدی

2583

داشتم می رفتم سفر با یه مینی باس سفید بین راه پیاده شدیم بالا را نگاه می کردم ابرا رفتن کنار یه کوه خیلی بلند و برفی بیشترشبیه یه دیواره بود ولی قله نوک تیزی داشت ذوق زده شدم انگار هیمالیا بود و اورست را می دیدم ماشین تو یه جاده ی باریک بود

آدمها عجیب غریب بودن یه گروه سرباز مدل پلیس های هند یا پاکستان یه جور عجیبی می دویدن چسبیدم به دیوار که به من نخورند گردو هم بود بقیه اش هم یادم نیست 

2366

عجیبه که بازم خواب زیارت دیدم 

این دفعه کربلا بودم و هر چی تو حرم میچرخیدم ضریح را پیدا نمیکردم 

مامان عزیز هم اونجا بود و یادم نیست چیا بهم گفتیم ولی یادمه همون تو خواب به خودم میگفتم عجب خواب خوبی

اگه برای مامان تعریف کنم حتما کلی گریه میکنه 

2435

با ناخن لاک زده داشتم میرفتم زیارت و پاهامو زیر چادرم قایم میکردم ولی میرفتم

نمیدونم تعبیرش چیه ولی بیدار شدم حس خوبی داشتم و سبک شدم

شاید ماجرا با چیزی که من فکر میکنم فرق داره 

شاید بیخودی خودم را قضاوت میکنم

شاید...

1774

سال هزار و سیصد و سی و هشت خورشیدی

مدرسه نرفته  و تو خیابونا قدم میزنه تا زمان بگذره 

هر چند قدم از یه رهگذر ساعت میپرسه

از رفیقاش شنیده بود سینما ایران یه فیلم هندی جدید گذاشته 

وارد لاله زار که میشه قدمهایش را تند میکنه

نزدیک سینما که میرسه دلشوره میگیره انگار کسی داره نگاهش میکنه

شاید پدرش دنبالش اومده 

شاید یه آشنا این دور و بر باشه

سیگار را با پاش خاموش میکنه حداقل خبر سیگاری شدنش به گوش پدرش نرسه 

سنگینی نگاه اذیتش میکنه 

به شطرنجی بالای سینما نگاه میکنه 

نمیدونه که پنجاه و هفت سال بعد دختری به عکس سینما زل زده و پدرش را تصور میکنه وقتی که از مدرسه فرار کرده و.سیگار به دست جلو در سینما ایستاده

1755

سالها کسی توخوابم بود که خیلی بهم آرامش میداد

شبیه خودم بود ولی نمیشناختمش

آخرین تصویری که ازش یادم مونده زیر یه درخت بودیم

شاید بهشت بود و ما آدم و حوا 

نمیدونم از کی گم شد 

شاید از وقتی که از خودم دور شدم 

1677

عمه و عموها و بچه هاشون تو هال جمع بودند 

تنها تو اتاق جلویی نشسته بود

 وقتی رفتم کنارش اول متوجه نشد 

بعد که منو دید کلی ذوق کرد گفت ننه تو کی اومدی اینجا

 گفتم اومدم بشینم پیشت و بافتنی ببافم 

پرسید چی میبافی و از تو بقچه اش یه کاغذ در آورد 

 دستور بافت یه لباس بود و برام توضیح میداد 

 چشمامو که باز کردم غم دنیا از دلم رفته بود 

مامان همیشه میگه مرده ها آگاهند 

1636

حسرت دیدن زمین به دلشون مونده

تو گوش هر بچه زمزمه میکنند همه خوشی ها اینجا هم هست 

 فقط برو زمین را خوب ببین

1382

بهش پیام میدادم بزنیدکانال نسیم اسپارتاکوس نشون میده

عکس مانورنظامی  سال 55 روی زاینده رود را براش میفرستادم 

حتما میدونست کی توی اون هلی کوپتر بوده و کلی خاطره از اون روز تعریف میکرد

از تذکره الاولیا برام مطلب میفرستاد و تفسیر میکرد

کانال طهران قدیم را بهش معرفی میکردم و ازش درباره سینماهای لاله زار میپرسیدم

آهنگهای ستار و سیما بینا را براش فوروارد میکردم 

تیکه های فیلمهای جان وین رابرام میفرستاد 

عکسهای قبل از انقلاب را میفرستادم و بحث سیاسی میکردیم

باید یه اکانت براش درست کنم و باهاش حرف بزنم

با هیچ کس تو دنیا به اندازه آقاجون حرف مشترک نداشتم و ندارم

1096

میگفت آدم نباید به هر چی که 

دوست داره برسه 

کاش میدونستم هنوزم 

به حرفش اعتقاد داره یا نه

کاش به خوابم میومد

938

پرنده کوچیک

و قفس مینیاتوری

را میده دستم

غریب بیداری ,

به دلتنگی پرنده فکر می کنم

به قفسی که هیچ وقت نداشتم

نگرانم از پرواز پرنده

510

پدرم رانندگی می کنه

شاید همون هیلمن قدیمی باشه

حرف نمی زنه

نصیحت نمی کنه

حتی نگاهم نمی کنه

508

یک روز آفتابی

تو حیاط خونه مامان عزیز

همه فامیل جمع هستند

حتی بچه های عمو

برای خاله از نوه اش تعریف می کنم

مامان عزیز مثل همیشه پله ها را بالا پایین می کنه و

به مهمانهاش می رسه

روزهای از دست رفته

شادی های فراموش شده

فامیل دور از هم

 شاید دنیایی دیگر