دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2443

سرعت عملم کم شده 

وقتایی که ناراحتم بدنم سست میشه و نمی تونم تغییر وضعیت بدم و می تونم ساعتها  به سقف زل بزنم 

نه به گذشته زیاد فکر می کنم نه آینده حالم که ....

خلوتم را بیشتر از قبل دوست دارم 

علاقه ام به بچه ها بیشتر شده 

...

شکمو شدم

حوصله جنگیدن ندارم

 این لیست  به روز میشه

2586

خواهر کوچیکه زنگ زده و خیلی عصبانی و شاکیه که بنزین گیر نمیاد 

دو تا پمپ بنزین های محل که سوخته اونایی هم که سالمه تعطیل بوده میره اتوبان ... که تقریبا دور از دسترسه و اونجا هم کلی تو صف می مونه و خوش شانسی میاره قبل از تموم شدن بنزین باکش را پر کنه و... 

تلفن را قطع می کنیم 

چند دقیقه بعد دوباره زنگ می زنه

 با خنده میگه خواهر جون تولدت مبارک ببخشید حواسم رفته بود به بنزین

2579

بالاخره به 45 سالگی رسیدم 

روز هیجان انگیزی نیست به خصوص که خفقان همه جا را گرفته ولی درون من اتفاقات عجیبی افتاده 

هنوز مطمئن نیستم ولی فکر کنم یه مرحله چند پله ای بزرگ شدم هرچند در خلوتم کودک درونم فعال و شیطون می مونه

2576

این قطعی اینترنت هر بدی که داشت یه خوبی هم داشت که امروز دوستای با معرفت و بی معرفتم را مشخص می کنه 

2567

کاش امسال بدنیا نیام

2565

مرده شور این زندگی را ببرند 

2558

از 4 سالگی تا الان 

کی قراره به آرامش برسیم

2547

گذشته:

15 سال خواستم مثل خواهر نداشته اش باشم 

با اینکه خیلی بداخلاق و دیرجوش بود با اینکه بهم حسادت می کرد و فکر می کرد برادرش را ازش گرفتم 

 تلاشمو کردم و تا تونستم مهربونی کردم  

برای ازدواجش و بدنیا اومدن دخترش کنارش بودم و بعدا برای نگهداری بچه اش 

ولی آخرش...

 پروفایلش را نگاه می کنم خیلی غریبه است برام 

نه دوسش دارم نه ازش دلخورم 

خواهرشوهر سابق نمونه ی آدمهایی است که در گذشته ام نقش پررنگی داشتند ولی الان هیچی نیستند هیچی

2542

34 ساله  با این ماجرا کنار نیومدم و هر دفعه یه جون ازم کم شده

2536

عشق:

 داشتم کارت جشنواره را  می گرفتم که نگام بهت افتاد 

نمی دونستم این پسر خوشتیپ آبی پوش  23 سال بعد میشه تمام آرامشم 

با تو خوشبخت ترین 45 ساله دنیام


2532

می خواستم قبل تولدم با مرور بعضی اتفاقات زندگی خودمو آماده 45 سالگی کنم ولی نه وقت دارم نه حوصله شاید نوشتم شاید نه

45 هم یه عدده مثل بقیه اعداد و دیگه باهاش مشکل ندارم فقط برای خوردن کیک تولدم روزشماری می کنم

گردویی, پرخامه و بزرگ که تا دو روز بعدش هم کیک داشته باشم بخورم!

2522

خانواده

وقتی بدنیا اومدم که همه چی برای تولدم آماده بود 

اوضاع مالی پدر داشت بهتر میشد و دیگه ماموریت هم نمی رفت 

خونه ای که تازه خریده بودند را برای ورود نوزاد جدید آماده کرده بودند بدنیا اومدم  با چند تا حلقه موی پراکنده ی طلایی و لپ های قرمز و چشمهای سبز 

همون شب اول تو بیمارستان ریسه رفتم و کبود شدم و همین باعث شد که مامان از گریه کردنم بترسه و همه را متوجه کنه که این بچه مراقبت می خواد بیشتر از یه بچه ی معمولی و این شد آغاز وابستگی های من

نوزاد توپول و خوشگل و عزیزکرده که نباید یه قطره اشک بریزه را آوردند خونه و حکومت 6 ساله ی خواهر بزرگه بهم ریخت 

 کلاس اولی بود و نیاز به توجه  داشت که حتی قبل تولد من هم این توجه را بیشتر از پدر می گرفت به خاطر ماموریت های زیاد پدر کمتر دیده بودش و حالا هر دو می خواستند جبران کنند و این شد که وقتی  من بدنیا اومدم نتونستم یا خواهربزرگه نذاشت زیاد به پدر نزدیک بشم همین که بیشتر توجه  مامان را مال خودم کرده بودم برای ناراحتی خواهرم کافی بود و به این ترتیب قلمرو ما جدا شد 

دوستم داشت خیلی زیادتر از علاقه ی خواهرانه  

یاد گرفته بود باید مراقب خواهرش باشه وگرنه ممکنه با یه گریه کوچیک بمیره و حسادت کودکانه اش را بیشتر می ریخت تو دلش

و این مراقبت را حتی به خواهر کوچیکه هم یاد داده و اونم با اینکه اصلا دلش نمی خواد ولی ناخودآگاه مراقبمه  

هر چی بزرگتر می شدم تو خونه شیرین زبون و شیطون تر میشدم و بیرون خونه وابسته و خجالتی 

غیر پدر مادرم  آدم بزرگایی  که تونسته بودم باهاشون ارتباط بگیرم خیلی کم بودند 

1)همسایه روبرویمون  که خیلی دوستم داشت و همش خونشون بودم  و از بس با ذوق چونه منو کشید چونه ام دراز و زشت شد 

2)مادربزرگ پدری ام 

مادری را نمیگم چون با تمام علاقه ای که بهم داشت هیچ وقت نتونستم باهاش خیلی صمیمی بشم 

3)عمه بزرگه یا فاطی جون خودم 

4)خاله کوچیکه

5)و یکمی عمو کوچیکه 

همین

هیچی تو دنیا مهمتر از بازی نبود برام پس ناچار بودم با بچه ها دوست باشم ولی بازی در جایی که بزرگترا نبینندمون یا حتی صدامون هم نشنوند 

رفتم مدرسه و البته معلمها هم آدم بزرگای دوست نداشتنی بودند 

باهوش بودم به خصوص در درس ریاضی با خواهر بزرگه فرق داشتم و این شد شروع یک رقابت تنگاتنگ بین من و خواهر بزرگه و حتی بعدا خواهرکوچیکه و البته که من هیچ تلاشی برای پیروزی در این رقابت نداشتم و ندارم

تمام این سالها خواهرام تلاش کردند نشون بدن از من بهترن و واقعا هم بودند به خصوص خواهر کوچیکه ولی نمی دونم چرا مامان هنوزفکر می کنه من فرق داشتم و می تونستم قله های موفقیت را بیشتر فتح کنم و فقط چون بی حال و بی اراده بودم عقب موندم و بعد از عمری گند زدن های من و کارهای اشتباه یا  نیمه تمومم شاید یکم متوجه اشتباهش شده

پدر متوجه فاصله ای بود که من باهاش داشتم و با شیوه ی خودش فاصله را می خواست برداره 

ولی وقتایی که با خواهربزرگه می گفتند می خندیدند نمی دونم متوجه حسادتم میشد یا نه 

 تا قبل دبیرستان دختر  مودب و درس خون بودم همون بچه ای که پدر می خواست فقط ترسو بودنم باعث عصبانیتش می شد 

تو بچگی خیلی وقتها موهای فرفری ام رو شونه می کرد 

با هم می رفتیم دوچرخه سواری یا ورق بازی می کردیم 

روحیات پسرونه ام را بیشتر از مامان درک می کرد

وقتی اخبار می دید یا کتاب می خوندیا با مردای دیگه فامیل حرف  میزد همه نگاه و توجه ام بهش بود و روز به روز بیشتر ازش یاد گرفتم 

هر چی بزرگتر شدم علاقه ام به سینما بیشتر شد چیزی که پدر ازش متنفر بود چون فکر می کرد علاقه اش به سینما موقع جونیاش زندگی اش را خراب کرده و جنگ ما شروع شد 

من درس نمی خوندم سر به هوا شده بودم  همه چی را  سرسری می گرفتم و  بیشتر می رفتم فیلم می دیدم و پدر عصبانی  و  نگرانتر می شد 

و اون فاصله ی لعنتی بیشتر و بیشتر 

خودش شطرنج باز بی رقیبی بود ولی من از شطرنج متنفر بودم   وقتی دختر دوستش که صنعتی اصفهان درس می خوند در مسابقات شطرنج مدال گرفته بودبا چه حسرتی تعریف می کرد یعنی یاد بگیر

خب من مقصر نبودم که مسابقات تخته نرد برگزار نمیشد وگرنه شایدباعث افتخارش میشدم هرچند من هیچی را جدی نمی گرفتم حتی کارایی که دوست داشتم 

برای ازدواجم اصرار زیادی داشت شاید چون فهمید همسر سابق مثل خودش زندگی را جدی می گیره و همچین مردی می تونه منو آدم کنه ولی اشتباه بزرگی کرده بود و بچه ی خودش را نشناخته بود و نمی دونست هرچی فشار روی من بیشتر باشه بیشتر عصیان می کنم و البته شانس آورد نتیجه کار را ندید وگرنه حتما بیشتر ازم  نا امید می شد 

دوست داشت  معلم بشم و شروع کار نیمه وقتم را دید ولی هیچ وقت به آرزوی خودش نرسید و رسمی شدن شغلمو  ندید

 چه حیف که نیست و الان منو نمی بینه 

نمیگم بهترین شدم ولی تغییراتم خوب بوده بالاخره بزرگ شدم  دیگه اون دختر شلخته و دیوونه نیستم و خیلی چیزایی که  با نصیحتاش یادم می داد  را دارم مو به مو اجرا می کنم کاش از پنجره ی آسمون ببینه

2520

چند روزه دیگه وارد 45 سالگی میشم 

اولین بار که جدی به رقم سن فکر کردم ترسیدم جوری که تپش قلب گرفتم 

45 خیلی بزرگه خیلی بزرگتر از جریانات درونم و این فاصله ترسناکه 

وقتی هنوز  با حس 22 سالگی ام زندگی می کنم چطور می تونم خودمو 45 ساله بدونم 

ولی باید با 45 طرح دوستی بریزم تا امسال بشه بهترین سال