دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

یک دختر نوجوان توپول با روپوش مدرسه  موهای فرفری اش را دو گوشی بسته مقنعه اش را در آورده و از مدرسه میره خونه  

چرا این تصویر آشنا بود؟حتما  این دختر منو یاد خواهرم انداخته و مدرسه رفتنش قبل انقلاب یا بقیه دختر بچه های اون موقع 

خاطره ای که چیزی ازش یادم نبود ولی امروز دوباره دیدم

اینقدر همه چی پیچید بهم که یادم رفت اینجا بنویسم که یه روزی را دیدم که هیچ هیچ هیچ اتوبوسی از اصفهان به تهران نمی اومد چون همه اتوبوس ها باید مردم را می بردن مرز 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه فیلم می بینم از ماجراهای این روزا

یکی داره کتک می خوره و چند تا خانم مسن سعی می کنند نجاتش بدن  ولی نمی تونند 

یه فیلم با کلی جیغ و داد و زخم و رنج و بغض 

فیلم تموم میشه و پست بعدی توییتر یه تبلیغه که خانم تو ساحل نشسته و کتاب می خونه و تو پس زمینه تصویر یه بچه داره با پدرش آب بازی می کنه و همه چی آرومه 

با بغض توییتر را می بندم 

این دنیا یک زندگی آروم به ما بدهکاره

دارم برای یکی می نویسم هر روز وقتی کنار یک ماشین سیاه زرهی تو صف تاکسی ایستادم  چه تصویری عجیبی می بینم 

در ظاهر زندگی عادی جریان داره 

یکی بستنی می خوره یکی با کلی خرید از پاساژ میاد بیرون یکی میره تو داروخانه یکی بلال می فروشه 

و  نیروهای ضد شورش و گاردی هم با کلی اسلحه و ماشین های زرهی کنار خیابون ایستادن و به این زندگی عادی زل زدند 

و همه به یک جرقه فکر می کنند 

هنوز نوشته هام تموم نشده و از خونه همسایه صدای آواز خوندن میاد و یکی تیتراژ زیر آسمان شهر را داره می خونه 

«زیر آسمون این شهر چرا دشمنی چرا قهر »

تو این اوضاع احوال یه رمان عاشقانه ایرانی گوش میدم

 از ۲۰ سالگی تا حالا از این کتابها نخوندم ولی الان حالمو خوب می کنه و میرم تو حال و هوای عشق نوجوونیم عشقی  که  همون ۲۰ سالگی تو دلم مرد 

همه چی یه جوریه انگار نه انگار دیروز چه خبر بود 

و حالم داره بهم می خوره از این سرگیجه

منو شرمنده آرزوم نکن 

گوگوش

بازم یه فیلم شوم دیگه و یک گربه بی خبر 

و حسرت من برای گربه بودن 

باید به یکی می گفتم حالم در چه حد بده و گفتم 

می دونم میگه برو مشاوره و این حرفا با اینکه می دونه اهلش نیستم 

شایدم بذاره به حساب چس ناله ولی باید به یکی می گفتم چی تو سرم می گذره 

نباید با این حال بدی که دارم اینقدر درباره نیکا می خوندم 

دلم صبح پاییزی اصفهان می خواد 

هر چی فکر می کنم نمی تونم یه تصمیم درست برای این شهر بگیرم 

اونجا حالم خوبه زیادی خوبه قبلا خاطرات اذیتم می کرد الان خاطرات هم عادی شدن

گذشته ی خودم و پدر و مادرم را با حس خوب مرور می کنم 

ولی این دفعه یه چیزی اذیتم می کرد 

اصفهان شهر تنهایی نیست همه یا با خانواده یا با دوست تو شهر می چرخن 

تنهایی قدم زدن  تو تهران کاملا عادیه ولی تو اصفهان خیلی عادی نیست و احتمالا تنها زندگی کردن هم همینه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چه خوبه همیشه کنارمی

چند روزه صبحها یه پرنده ی خوش آواز تو درخت چنار می خونه 

دیروز دیدم سر کوچه زدن یه مرغ عشق گم شده از یابنده تقاضا می شود..

برم بهشون بگم پرندشون صبح به صبح چه حالی خوبی بهم میده

صبح رادیو تاکسی روشن بود خانم مجری می گفت دخترهایی که حجاب را رعایت نمی کنند اتفاقا حرف شنوی خوب و پذیرش بالایی دارند بعد هم صدای یک خانم روان شناس را پخش کردند که تایید کنه ولی خوشبختانه سرو صدای خیابون و ترافیک نذاشت زر زر روان شناس را بشنومم 

دیرم شده بود با عجله در حیاط را باز کردم و رفتم تو کوچه 

صدای موتور شنیدم و مثل همیشه احساس خطر کردم نگاهش کردم از این موتور بزرگها بود و موتور سوار یه پسر جوون بود که شلوار سبز ارتشی پوشیده بود یا تی شرت مشکی 

به خاظر موتورش و رنگ شلوارش نسبت بهش حساس شدم و زل زدم بهش اونم متوجه نگاهم شد و همین جوری که گاز می داد با نیشخند نگاه کرد ولی سرعتش زیاد بود و ندید که دارم بهش میگم کثافت عوضی 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من حتی دلم برای آدمای طرف مقابل هم می سوزه 

آدم هایی که بدون لج کردن به حرفشون گوش دادم خیلی کم بودند 

خونه مادر بزرگم بودیم با دختر خاله ام بازی می کردیم شاید اسم فامیل یا یه بازی دیگه روی کاغذ 

نوشتیم چیتا بعد به نظرم اومد چیتا می تونه فحش باشه و به دختر خاله ام گفتم چیتا اونم دقیقا فحش برداشت کرد و قهر کرد رفت خونه اون یکی مادر بزرگش 

حتی زاویه خوشید و نور اون روز  اتاق خونه مادربزرگم هم یادمه شاید چهل سال پیش

همه عزادار سر به گریبون 

هایده

صدای نوتیفیکیشن

آلزایمر مامان به حدی رسیده که سال آقاجون را فراموش کرده بود و گفت نهمه و وقتی بهش گفتم چهارمه بغض کرد و تا چند ساعت بعد هم با بغض حرف می زد

رفتن جسد بچه شون را تحویل بگیرند 

مادر جیغ می زنه 

یه گربه بی تفاوت  سلانه سلانه از جلو دوربین رد میشه و با تمام وجودم دلم می خواد جای اون گربه باشم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوستی که وقتی کنارشم از خنده دل درد بگیرم

شاید خیلی زود به بزرگترین آرزوم برسم آرزویی که همیشه می ترسم بمیرم و نبینم 

نت قطعه واتساپ فیلتره  ارتباط ها واقعی شده زنگ می زنیم میگیم می خندیم از اتفاق های روز میگیم کوتاه و مفید ولی این وسط کلی حس خوب رد و بدل میشه 

چه اول مهر بی برکتی 

باید بشینم سالهایی که بدون استرس گذروندم را بنویسم 

تا ۴ سالگی که انقلاب نشده بود همه چی خوب بود ولی بعد اون دیگه استرس بود تا ۶۷ که جنگ تموم شد ولی استرس های خانوادگی ما تازه شروع شد 

جابجایی به شهر جدید ،رفتن به مدرسه با محیط و فرهنگ جدید،ازدواج خواهربزرگه و دوری ازش،ماموریت پدر ،فشار درس های دبیرستان و  در نهایت استرس کنکور

 بعد استرس نتیجه کنکور و قبولی در یک دانشگاه خوب ولی سختگیر و دور از خانواده و شروع شکل جدید استرس ،فشار درس ها و مشکلات روحی و عاطفی 

بعد از فارغ التحصیلی مشکل پیدا کردن کار و ازدواج اشتباه و هجوم استرس های جدید 

بارداری و استرس سقط بچه و بعد نگهداری از یک بچه ها بهانه گیر و همچنان مشکلات خانوادگی و شغلی شدید و از دست دادن پدر و  در نهایت طلاق و استرس و مشکلات بعدش که این سالهای آخر تا حدی کم شده 

حالا این وسط هر چند وقت یه بار هم یه اتفاقی تو مملکت افتاده و یه بیچارگی جدید و بی پولی ها و هزار تا بدبختی دیگه

و چه طاقتی داشتم من