دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

از نشونه های رسیدن پاییز اینکه دارم وضعیت سفید می بینم

« با من باش با هر کس دیگه می خوای باش می خوای نباش »

قانون روابط امروزی

برای پدرم هیچ وقت تولد نگرفتیم چون تاریخ تولدش را کسی دقیق نمی دونست و همیشه هم بابت این قضیه به مادربزرگم گلایه می کرد 

ولی یک جشن بازنشستگی خوب براش گرفتیم

همیشه فکر می کردم از بس به خاطر گذشتش غصه خورد زود رفت و حالا که خودم اونجوری شدم زیاد یادش می کنم 

پدر بزرگ مادربزرگم می رفتند مکه

 سوار ماشین ها شدیم برسونیمشون به جایی که شروع حرکت کاروان بود 

دایی مامانم با دوچرخه اش اومده بود خونه مادربزرگم 

مامانم گفت من با  داییم میام و رفت یه وری  نشست ترک دوچرخه داییش 

تمام مسیر پدرم آهسته آهسته پشت دوچرخه رانندگی کرد که مراقبشون باشه و ما هم تمام مسیر غش کرده بودیم از خنده 

چهره مامانم اون لحظه خیلی قشنگ و بشاش بود 

فکر کنم بهش حسودیم شد که دایی داره

چرا اون کره کوفتی را خوردم  و چه اثری داشت

من که از صبح یه کیک و یه بستنی خوردم و الانم ناهار می خورم و بعدش دوباره کیک می خورم و بستنی ندارم که بخورم و خلاصه غرق در قند و شیریجاتم و به جهنم که اضافه وزن دارم 

تو از کدام راه میرسی

خیال دیدنت چه دلپذیر بود 

ابتهاج

کسی که زورش میومد جواب پیام بده حالا صبح به صبح میاد صبح بخیر میگه و سلام احوال می کنه یادم میاد قبلا هم همین کارو می کرد که آخر بهش گفتم صبح بخیر تو گروه عمه هام هست خاصیت دیگه ای نداری و برو به جهنم ولی الان حوصله همینقدر دعوا هم ندارم چیکارش دارم بذار هر روز بگه روزت نیکو 

مرتیکه اسکل

یارو یه عکس مربوط به کارش فرستاده و میگه حمایت کنید و استوری کنید میگم من تو شهر شما نیستم میگه همه جا می فرستیم گفتم باشه 

خب دلم نمیومد دلشو بشکنم

 همه فالورام را هاید کردم و فقط خودش استوری را می دید و عکس را استوری کردم 

طفلک دید و لایک هم کرد 

خب مرد حسابی نصف اینستاگرام من خانمهای بالا پنجاه سالند که مهمترین کارشون ختم یا علی گرفتن تو گروه فامیلیه آخه کارت خوان سیار به چه کارشون میاد

خاله ام میگه اونجا همش به یادت بودم و همراهم بودی 

بغض می کنم و فکر می کنم خاله ام می دونه چه حاجتی دارم 

به اعتقاد نداشته ام فکر می کنم و اینکه در هر صورت به دعای خاله ام اعتقاد دارم 

میگه نمیای؟ میگم نه 

میگه شلیل ها رسیده میگم فکر نکنم بیام 

بعد فکر می کنم خاله ام اون شب از چشمام فهمید چقدر گریه کرده بودم؟

تلفن را قطع می کنم و زار می زنم برای اینکه تنها کسی که درد منو می دونه خالمه بدون اینکه بهش گفته باشم 

بعد یاد بچگیام میفتم که با خاله رفته بودم سر کارش موقع برگشت یه تشت کوچیک پلاستیکی خرید و من فکر می کردم برای من خریده 

صبحا که با مادربزرگ حیاط و ایوان و کوچه را آب و جارو می کردند همون تشت را آب می کردند و باهاش با دست آب می پاشیدند رو خاکهای کوچه و من اصرار داشتم تشتم دست خودم باشه 

بعد فکر کردم کاش توقعم از زندگی در حد همون تشته بود 

و دوباره زار زدم

بعد فکر کردم بعداز  مادرپدرم، خاله ام تنها کسیه که بی دلیل بهم محبت واقعی داره و البته عمه ام هم با همه بدجنس گیریاش ، به من محبت داره   

دوباره زار زدم 

بعد فکر کردم به چند روز تعطیلی و خوشی و چند دقیقه آروم شدم ولی به بعدش فکر کردم و زار زدم 

کلا امروز زار زدم

الان یادم افتاد که برای اولین بار صبحانه کره بادام زمینی خوردم و دلیل این همه غصه و نا امیدی همینه که روزم با پنیر شروع نشده 

ببین چه کردی با حالم
ببین چه کردی با روزم 
حبیب

پیمانه ام برای خیلی تجربه ها پر شده و چیزی هیجان زده ام نمی کنه و فقط از روی عادت ادامه میدم حتی سفر به جاهای جدید 

یه سری تجربیات هم هیچ وقت سلیقه ام نبوده و براشون پیمانه ای در نظر نداشتم مثل دیدن،خوردن ،کشیدن ،رفتن،خریدن،پوشیدن ... بعضی چیزا

طبق قانون خودم وقتی پیمانه پر میشه باید این دنیا را ترک کرد پس چند تا پیمانه جدید اضافه می کنم مثل تجربه ترس های شدید

خالی از هر احساسم و چقدر خوش میگذره تو این حال 

از زمین و زمان عصبانی بودم و تو دلم فحش می دادم بعد فکر کردم به جای فحش دادن چیکار میشه کرد 

رفتم سر گوشی آهنگو پلی کردم اب و آتش نمی دونم چند بود و سعید نمی دونم چی داشت می خوند« باریکلا باریکلا باریکلا »خود به خود از اون حال عصبانی افتادم تو ک..شعر ترین حالت ممکن 

شاید چاره همینه

طبق اصل «اونی که می ریخت تو کاسه ام حالا بریزه پشت کاسه ام» بودن و نبودن خیلی از روابط هیچ فرقی نداره حتی نزدیکان

میگه تو مثل بیست سالگی من فکر می کنی و تو دلم ذوق می کنم به همون نتیجه ای که می خواستم رسیدم 

جوجه 

بعد از س... با قصه ظهر جمعه و صدای رضا رهگذر بخوابم

دوز چهارم زدن همان و دهن سرویس شدن همان

شهریور و دلتنگی و گریه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تو مغازه مرغ فروشی بودم داشتم فکر می کردم فروشنده چه سیبیلای مرغوبی داره و رادیو هم روشن بود و صدای سهیل نفیسی اومد کفشهایم کو ...