از خودم برایت بگویم؟
از خانه، از خیابان،جایی که تو نیستی، گفتن دارد؟...
عباس معروفی
سال ۷۵ یا ۷۶ بود تو دانشکده دندانپزشکی یک جلسه نقد فیلم های مهرجویی گذاشتند با پروین دو تایی رفتیم و از ده صبح تا ۵ عصر تو سالن بودیم و فیلم دیدیم و نقد شنیدیم
عصر گیج و خسته ولی با حال خوب بر می گشتیم خوابگاه و حساب کردیم اگه صبح رفته بودیم تهران الان خونه بودیم ولی ارزشش را داشت که این همه ساعت تو اون سالن بودیم
الان پروین اون سر دنیاست، مهرجویی به خاک سپرده شد ، دیگه اثری از عشق اون روزام نیست و من ...
امروز فقط می تونست یک سه شنبه بی خاصیت و پرمشغله باشه ولی با یک پیام شد ولنتاینی که همیشه منتظرش بودم
آخرین بار کی ارامش کامل داشتم؟
کی می تونستم بگم الان همه چی خوبه هیچی نگرانم نمی کنه هیچ کار عقب مانده ای ندارم هیچ استرسی برای آینده ندارم به همه چی امیدوارم همه چی داره خوب پیش میره
شاید یه روزهایی از کودکی این آرامشه یوده ولی مطمئنم تا مرگ دیگه تجربه نمی کنم
تو برام خود اصفهانی
همون حالی که تو این شهر دارم کنار تو هم دارم
کنارت خود خودم هستم آرامش و امنیت دارم و دلم گرمه باهات
به رفتن که فکر می کنم هزار تا فکر دیگه می ریزه سرم
خونه ام مرتب نیست بعد مردم میان تو خونه ام آبروم میره
به دوستام پیام بدم خداحافظی نکنم فقط بهشون بگم چقدر دوستشون داشتم
به گردو بگم منو ببخشه که نتونستم تا آخر همراهش باشم
برای شاگردام بنویسم که نگرانشونم بعد من بی معلم نمونند
و خودم
از خودم بخوام منو ببخشه که نتونستم به آرزوهاش حسرت هاش و امیدهاش برسم
شاید خیلی چیزا دست من نبود ولی می تونستم کمتر بهش سخت بگیرم کمتر غصه دارش کنم و آزارش بدم
به رفتن فکر می کنم و به این همه کار که شاید دلیلی برای موندنه
ماموریتم هنوز تموم نشده
باید باشم برای گردو، دانش آموزام، دوستام
باید باشم برای خودم
حس بین خواهر برادر چه جوریه
چقدر حیف هیچ وقت همچین حسی را تجربه نمی کنم
شاید حس هایی تجربه کردم که همونقدر پاک و بزرگ بوده ولی نمی دونستم معادله همونه
به آخرین آرزویم قبل از مرگ فکر می کنم
اولین و آخرین و تنها آرزویی که هیچ وقت بهش نمی رسم ولی تا لحظه ی مرگ در قلبم زنده است
اینم باید بنویسم که روزای آخر آبان اصفهان را اینجوری دیدم که همه مغازه های چهارباغ و نقش جهان و فردوسی و جلفا بسته بود
اصفهان قشنگم که تو در هر شرایطی دوست داشتنیه
این همسایه که هر وقت می رسه تو کوچه صدای داریوش میاد از ضبط ماشینش
قلب من از صدای تو
ندیده عاشقش شدم
یک دختر نوجوان توپول با روپوش مدرسه موهای فرفری اش را دو گوشی بسته مقنعه اش را در آورده و از مدرسه میره خونه
چرا این تصویر آشنا بود؟حتما این دختر منو یاد خواهرم انداخته و مدرسه رفتنش قبل انقلاب یا بقیه دختر بچه های اون موقع
خاطره ای که چیزی ازش یادم نبود ولی امروز دوباره دیدم
اینقدر همه چی پیچید بهم که یادم رفت اینجا بنویسم که یه روزی را دیدم که هیچ هیچ هیچ اتوبوسی از اصفهان به تهران نمی اومد چون همه اتوبوس ها باید مردم را می بردن مرز
یه فیلم می بینم از ماجراهای این روزا
یکی داره کتک می خوره و چند تا خانم مسن سعی می کنند نجاتش بدن ولی نمی تونند
یه فیلم با کلی جیغ و داد و زخم و رنج و بغض
فیلم تموم میشه و پست بعدی توییتر یه تبلیغه که خانم تو ساحل نشسته و کتاب می خونه و تو پس زمینه تصویر یه بچه داره با پدرش آب بازی می کنه و همه چی آرومه
با بغض توییتر را می بندم
این دنیا یک زندگی آروم به ما بدهکاره
دارم برای یکی می نویسم هر روز وقتی کنار یک ماشین سیاه زرهی تو صف تاکسی ایستادم چه تصویری عجیبی می بینم
در ظاهر زندگی عادی جریان داره
یکی بستنی می خوره یکی با کلی خرید از پاساژ میاد بیرون یکی میره تو داروخانه یکی بلال می فروشه
و نیروهای ضد شورش و گاردی هم با کلی اسلحه و ماشین های زرهی کنار خیابون ایستادن و به این زندگی عادی زل زدند
و همه به یک جرقه فکر می کنند
هنوز نوشته هام تموم نشده و از خونه همسایه صدای آواز خوندن میاد و یکی تیتراژ زیر آسمان شهر را داره می خونه
«زیر آسمون این شهر چرا دشمنی چرا قهر »
تو این اوضاع احوال یه رمان عاشقانه ایرانی گوش میدم
از ۲۰ سالگی تا حالا از این کتابها نخوندم ولی الان حالمو خوب می کنه و میرم تو حال و هوای عشق نوجوونیم عشقی که همون ۲۰ سالگی تو دلم مرد
باید به یکی می گفتم حالم در چه حد بده و گفتم
می دونم میگه برو مشاوره و این حرفا با اینکه می دونه اهلش نیستم
شایدم بذاره به حساب چس ناله ولی باید به یکی می گفتم چی تو سرم می گذره
نباید با این حال بدی که دارم اینقدر درباره نیکا می خوندم
دلم صبح پاییزی اصفهان می خواد
هر چی فکر می کنم نمی تونم یه تصمیم درست برای این شهر بگیرم
اونجا حالم خوبه زیادی خوبه قبلا خاطرات اذیتم می کرد الان خاطرات هم عادی شدن
گذشته ی خودم و پدر و مادرم را با حس خوب مرور می کنم
ولی این دفعه یه چیزی اذیتم می کرد
اصفهان شهر تنهایی نیست همه یا با خانواده یا با دوست تو شهر می چرخن
تنهایی قدم زدن تو تهران کاملا عادیه ولی تو اصفهان خیلی عادی نیست و احتمالا تنها زندگی کردن هم همینه