دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

خانمه یه ۵ تومنی داد به راننده تاکسی و منتظر موند. راننده چیزی پس نداد .خانمه گفت بقیه کرایه؟ راننده گفت ۵ تومن میشه .خانمه گفت ۳ تومنه .راننده گفت اوه ۲ ساله که شده ۵ تومن. خانمه با تعجب  نگاه کرد

اصحاب کهف حتما همین شکلی بودند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سه کنج گذاشتن میز باعث شده پایه اش فرو بره تو دیوار و یه شکاف گنده درست شده 

اگه همسر سابق بود خون به پا می شد ولی الان شکاف را نگاه می کنم و میگم عه نگاه دیوار خراب شده همین 

دیواره،رنگه،گچه،آجره،جون آدمیزاد که نیست که به خاطرش حرص بخورم بعدا هم خونه رنگ میشه و درست میشه یا دوباره میز را سه کنج میذارم و پیدا نمیشه 

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست 

ستار


اون همکارمون که خانمش توپولی و خوشگل بود و اینم مثلا عاشق زنش بود امروز تو باغ سپهسالار داشت برای یه دختر جوون کفش می خرید.

شاید همسرش را طلاق داده  


یه جوری غیب میشن آدم نمی فهمه از کرونا مردن یا ازدواج کردن

آقاهه تو داروخانه هی برمی گشت نگاه می کرد انگار منتظر بود من برم منم کنجکاو شدم مگه چی می خواد بگیره و اسم قرص را که گفت تازه فهمیدم چرا 

ولی واقعا از رو ظاهر نمیشه قضاوت کرد!

میگه ناراحتم تو نمیذاری از ... شکایت کنم می بینی چه اتفاقی برای من افتاده ولی اکی هستی 

گفتم چی میگی تو ، دیروز اومدم خونه گریه کردم 

در حالی که اومده بودم خونه فقط به آلبالوپلویی که نشد بخورم فکر می کردم 

خب من که دعوا را ندیدم ولی اسم آلبالوپلو را تو منو دیدم 

همینقدر شکمو و بی تفاوت 

 خنگی اگه آدم بود شبیه زن ... بود

 دسته گلی نیست که شوهرش به آب نداده باشه و این هنوز قربون صدقه اش میره 

آخ آخ اگه یه روز بفهمه شوهره با .... رفیق بوده 

اگه بفهمه پولا چه جوری به باد رفته 

بفهمه ... 

شایدم وفاداری این شکلیه و من تصوری ازش ندارم 

شاه ،بی بی ،سرباز 

ولادیمیر ناباکوف

هر استوری می ذاشتم میومد زبون می ریخت منم وسط دایرکت دادناش یه عکس زشت از خودم گذاشتم وقتی دید هم سن مامانشم نوشت سلامت باشید و چند تا گل هم فرستاد و دیگه لال شد 

می پرسه کی بر می گردی و یادم میفته تو اون شهر خاکستری هم دلخوشی هایی دارم و باید از این بهشت دل بکنم

موش ها و آدم ها 

جان اشتاین بک

موش ها و آدم ها 

جان اشتاین بک

مامان که نبود اصلا نگران تنهایی من نبود نه خودش اومد نه دعوتم کرد حالا نگران خواهر کوچیکس که نکنه با وجود همسرش بازم به خاطر نبودن مامان احساس تنهایی کنه 

اینکه من قوی هستم و به تنهایی عادت کردم یا بقیه منو اینجور می بینند یا ازم لجشون میگیره و فکر می کنند اون که همش بیرونه به جهنم که تنهاس یا شوهر ندارم پس جز آدمیزاد حساب نمیشم و اینکه از هیچکس نباید توقع داشته باشم یا هر چی دیگه یه طرف ماجراس اینکه دیگران معرفت و شعور ندارن طرف دیگه ماجراس 

عمه بزرگه وقتی مامان نیست حتما بهم زنگ می زنه و احوالمو می پرسه قبل کرونا که دعوتم می کرد و البته من نمیرفتم ولی محبتش به دلم می نشست 

۷ نفر آدم بزرگ و بچه نشستیم تو پیکان . مامان و آقاجون رفتن چهارشنبه بازار برای میرزا قاسمی گوجه بادمجون بخرن.خواهرزاده ام رو پای من نشسته و شیطونی میکنه.یه پیرمرد اونجا بساط کرده .نشونش میدم و میگم اگه شیطونی کنی میرزا قاسم میاد می خوردت.بچه به پیرمرد نگاه می کنه و ساکت میشه.تو جنگل نور می چرخیم یه جای خلوت پیدا کنیم .بساطمون را پهن می کنیم .مامان بادمجونا را روی پیک نیکی کباب می کنه می ندازه تو سینی. آقاجون پوست می کنه. من با خواهر کوچیکه و خواهر زاده ام توپ بازی می کنم.دامادمون طبق معمول با دهن باز خوابیده و خر و پف می کنه .گوشت کوب یادمون رفته ببریم آقاجون با لیوان دسته دارش بادمجونا را می کوبه.بعد ناهار خواهر بزرگه ظرفها را تو آبخوری سیمانی جنگل می شوره و میذاره تو سینی که دست منه .بعد چای با آقاجون تخته بازی می کنم.صدای تاس میپیچه.می بازم. سوار ماشین میشیم.ضبط روشن میشه.سیاوش شمس می خونه: برقص الهه ی ناز همیشه شاد و طناز 

.می رسیم به خونه ای که اجاره کردیم.میرم کنار ساحل .غروب شده و طبق معمول یه غم بی دلیل تو دلمه و خبر ندارم که بعدا برای ثانیه به ثانیه اون روز چقدر حسرت می خورم 

میگم مگه پدر مادرت واکسن نزدند میگه نه ما واکسن نمی زنیم 

تو دلم میگم آره واقعا حیف واکسن که خرج تو تاپاله بشه

یه خبرنگار درباره بلایی که کرونا سر خودش و خانوادش آورده و باعث فوت پدرش شده توییت زده و مردم توییت های قبلی‌ش که آمار کرونا را مسخره کرده و بقیه ماله کشی هاش را آوردن کردن تو چشمش 

توییتر جای عجیبی است 

کرونا بیماری عجیبی است 

روزگار عجیب است 

منم عجیبم که همچنان این چیزا برام عجیبه 

اون روزایی که ۵ صبح بیدار می شدم و کارامو می کردم ده لایه لباس می پوشیدم بچه طفلک را از خواب بیدار می کردم می شوندم پا کارتون تلویزیون تا خوابش نبره   ۶ صبح از خونه می زدم بیرون تا به سرویس برسم  تو مسیر خونه تا ایستگاه تو تاریکی زمستون بدنم می لرزید که یکی از این معتادا که سر صندوق صدقه است خفتم نکنه در حالی که همسر بی غیرتم تو خونه خواب بود  یک ساعت و نیم تو اون اتوبوس قراضه ها چرت می زدم زر زر هم سرویسی که بغل دستم نشسته بود را تحمل می کردم به راننده سرویس بچه زنگ می زدم ببینم گردو را سوار کرده یا نه تو اون سرما و سوز گدا کش اون خراب شده خوابالو از سرویس پیاده می شدم و مثل سگ می لرزیدم تا سرویس بعدی بیاد باید اون سرمای چند درجه زیر صفر اون بیابون را تحمل می کردم سوار سرویس بعدی می شدم تا برسم مدرسه حالا شوفاژ مدرسه خاموش بود یا آب قطع بود ظهر خسته و بی اعصاب ساعت ۳ بر می گشتم خونه باید تند تند خونه را مرتب می کردم که غرغر شوهر وسواسی را تحمل نکنم به درس های بچه باید می رسیدم هزار جور حساب کتاب باید می کردم که با وجود یه همسر گردن کلفت چطور از پس کادو فلان مهمونی بر بیام یا چطور برای عروسی فلانی لباس بخرم شبم با مرتیکه دعوام می شد و با گریه می خوابیدم و فرداش دوباره روز از نو روزی از نو  

هیچکس اون روزای منو ندید و درک نکرد اون موقع هم یه عده حسرت زندگی ام را می خوردند الان که دیگه همین راحتی نداشته ام خار تو چشماشونه و خاک بر کسی که حسرت زندگی دیگران را بخوره

به ماسک اعتقادی ندارند 

واکسن نمی زنند 

کارت واکسن جعل می کنند 


دوز دوم

فال نه تنها خرافاته بلکه می تونه خطرناک باشه مثلا اگه فال روزانه خودم را چند ساعت زودتر شنیده بودم فکر می کردم امروز قراره شروع یک رابطه احساسی شدیدا عاشقانه باشه و ممکن بود روی رفتارم اثر بذاره ولی خوشبختانه وقتی فال را شنیدم که بعد از یک نبرد خونین مجازی یک انسان بیشعور را بلاک کرده بودم و رابطه  شروع نشده در نطفه خفه شده بود

اون دوره از زندگی که تو دستشویی هی داد می زدیم مامان و کسی نمیومد ما رو بشوره محتاج ترین دوره زندگیمون بود

دلم شمال می خواد فقط برای اینکه برم کنار دریا عشق نمی میره منصور گوش بدم و زار بزنم  برای عشقی که تو دلم مرد 

دو ماه پیش یه نظرسنجی گذاشته بود منم نوشتم پر فالوری به مردم تذکر بده ماسک بزنند که جوابم یه مشت پرت و پلا گفت و توهین کرد و بلاک کرد دوباره از بلاک در آورده لینک اون  پیج منو دیده اومده میگه عکاسی میگم نه میگه بریم عکاسی میگم نمی خوام دوباره کلی توهین کرده و چون همشهریه می ترسم آشنا در بیاد و نتونستم جوابش را اونجوری که میخوام بدم و سکوت کردم آخرش معذرت خواهی کرد 

الان نه ناراحتم نه عصبانی فقط دلم براش می سوزه که اینقدر بیشعوره

مردم واقعا حالشون بده و شاید حق دارند 

اگه قراره  از آدمها  توقع نداشته باشیم که در لحظات غمگین  و تنهایی کنارمون باشند اگه نتونیم شادیمون را براشون تعریف کنیم اگه نتونیم از دلشوره و نگرانیامون براشون بگیم اگه برامون وقت نمیذارن  پس می خواهیمشون چیکار 

 چرا باید این همه آدم بی خاصیت تو زندگیم باشه 

 مشکل دارند درگیرن حوصله ندارن خب برن با بدبختی خودشون سَر کنند چرا سیاهی لشکر زندگی دیگران میشن 

حرفم بزنیم میشیم غرغرو، بهانه گیر، مهرطلب، بی عاطفه ،نامهربون 

خبر خوش اول اینکه ۵ روز از شهریور رفت بدون اینکه بفهمم چه جوری رفت خبر خوش دوم اینکه اول مهر پنج شنبه است خبر خوش سوم اینکه هنوز زنده ام 

_میگم ماسک بزن میگه من جایی نبودم میگم مهمونی بودی من که جایی  نبودم ماسک زدم میگه تو دیوانه ای  منم دیوانگی را نشونش دادم پاشدم اومدم خونه خودم 

_میگم می خوام برم تور میگه کروناست میگم ۳ تا ماسک می زنم و فضای بازه میگه بشین تو خونه اون وقت هم دیروز هم امروز خودش بیرون بوده 

_میگم حالت چطوره میگه شیره تریاک خوردم بهترم 

_میگم مراقب خودت باش میگه تو شرکت همه  رعایت می کنند میگم چند نفرید تو یه اتاق میگه ۱۵ نفر 

_میگم نمیام اونجا کرونا میگیرم میگه من که جایی نمیرم میگم فردا شب چیکاره ای میگه هم خونه ایم مهمونی داره همینجام میگم کیا هستن میگه بچه های کلینیکشون

_میگم نرو خونه فلانی میگه فلانی خیلی رعایت می کنه ترس نداره میگم اتفاقا چون رعایت می کنه میگم نرو چون از رفتنت خوشحال نمیشه 

_میگم چرا رفتی بالا میگه کسی که نبود فقط فلانی و فلانی و فلانی و فلانی و فلانی و فلانی و بچه هاشون بودن شوهراشون هم تو هیئت بودن

این همه نصیحت و مشاوره و ... اثر نکرد آخرش یه فال تاروت ضربه نهایی را زد و با حرفای ترسناکی که زد آخرین رشته دلبستگی را پاره کرد

تو اینستاگرام می چرخیدم چشمم خورد به عکس سین  

همون پسر بچه ی خوشگل که هم بازی بچگیام بود بعد نوجوون خوشتیپی شد و بعد با مادرفولادزره ازدواج کرد و بعد افتاد به دختر بازی و طلاق گرفت 

 همیشه زیر زیری ازهم خوشمون میومد ولی از ترس پسرای فامیل جرات نداشتیم صمیمی بشیم و حالا که هر دو آزادیم کاش یه راه ارتباطی باز بشه بینمون و با هم دوست بشیم و حتما بعدش رسوایی به بار میاد و همه میفهمن و شاید میم دست از سرم برداره 

 تنها راه نجاتم همینه

اونی که می تونه سر دردم را خوب کنه

در این اسارت خانگی ماه گند شهریور را چگونه طی کنیم