دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

89

بارون می اومد

 عجله داشتم

از کنار پارک کوچیکی رد می شدم

پسر جوونی داشت مهره های تخته را می چید

روی میزی که برای شطرنج بود و سایه بان داشت

حریفی نداشت

نگاهش کردم,اونم نگاه کرد

رد شدم بازم نگاه کردم بازم نگاه کرد

برگشتم

با لبخند پرسیدم تخته؟

گفت آره

گفتم می تونم یه دست باهات بازی کنم

با لبخند گفت آره

بازی کردم

بازی زیر بارون

تجربه نکرده بودم

خیلی چسبید

باخت شیرینی بود

 یادم باشه

بازم از کنار اون پارک رد بشم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد