دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

101

8 صبح 

نت گردی می کنم

یکی دستش را گذاشته رو آیفون و بر نمی داره

وحشت زده بلند می شم

مهمونه؟

مادر شوهره

دلمه درست کرده برامون آورده

الان که صبحه!

فصل دلمه هم که نیست

مامانمه

اومده حالمون را بپرسه

حال کیو؟

ما که چیزیمون نیست

آخ آخ

اومدند ماهواره را جمع کنند

صدای زنگ همسایه هم میاد

خودشونند

کاش بچه همسایه در رو باز نکنه

آیفون را یواش بر می دارم

یه آقاهه:منزل گودرزی؟

آهان با اون همسایمون که لُرند کار دارند

بچه همسایه:زنگ بالایی کناری مارو بزنید

آقاهه:کناری شما؟

بچه همسایه:نه,بالایی کناری ما 

آقاهه:بالایی شما؟

بچه همسایه:بالایی کناری ما

آقاهه:من یادم نیست زنگ شما کدوم بود

من:صدای خنده من

آقاهه:خانم گودرزی

آیفون را میزارم 

دوباره می شینم سر لپ تاپ

فیص بوق چرا قطعه

آخ آخ لابد وی پی دوباره قطعه

امروز چه خبره؟

چه ماهیه؟

چندمه؟

کاش تا وصل بودم یه سری بالا..زده بودم

کلا اینترنتم قطع شده 

کودتا شده لابد

ای بابا این سیم چرا قطع شده

اَ اَ ه

اون موقع بلند شدم ببینم کیه زنگ می زنه کشیده شده

 خروس بی محل

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ب.ظ http://spantman.blogsky.com

تپش قلب گرفتم به خدا
آخه مگه استرس و مشکلات کم داری که توی نوشته هات اینقدر هنرمندانه استرس منتقل می کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد