دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

134

از دور صدای ضبط ماشین می اومد

نزدیک پنجره کلاس که رسید صدای ضبط بلندتر شد 

یکی عاشقانه می خوند

دخترایی که آخر کلاس نشسته بودند برگشتند و به مریم نگاه کردند

مریم با ذوق خنده ای کرد و لپاش سرخ شد

معلوم بود تو دلش قند آب شده

معلم خواست آخر این قصه تکراری را برای مریم تعریف کنه 

ولی به خاطر برق عشقی که تو چشمای مریم بود, دلش نیومد

نباید خوشی اون لحظه را ازش می گرفت

نگاهش کرد

پرسید شنیدی؟

تمام صورت مریم خنده شد,جواب داد بله

معلم گفت پس دیگه حواستو بیار تو کلاس


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد