دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

135

خونه رنگ می کنیم و همه چی بهم ریخته

گردو رفته خونه مادربزرگش و من از فرصت استفاده می کنم تا وسایلش را مرتب کنم

باباش می گه چیزایی که لازم نداره را بریز دور

می گم لازم نداره ولی ازشون خاطره داره

می گه چندتاشو نگه دار برای خاطره, بقیه را بریز

می گم تو می شینی با خواهر برادرات از گذشته ها و بچگیتون تعریف می کنید

من با خواهرام

گردو با کی می خواد خاطره زنده کنه؟

شاید این وسایلی که به نظر ما دور ریختنیه بعدا بتونه یکمی از تنهاییش را پر کنه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد