دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

169

پدر بزرگم حکایتی تعریف می کرد از رفتن ناصرالدین شاه به سفر فرنگ

که سلطان صاحبقران اونجا میره توالت فرنگی و چون نمی دونسته باید چه کنه خیر سرش تو دستمالش کارش را می کنه و بعد می خواد دستمال را از پنجره بندازه بیرون که محتویات داخل دستمال رو سقف و دیوار پخش می شه 

نوکر فرنگی را صدا می کنه و می گه من یک کیسه طلا بهت میدم که اینا را پاک کنی و صداشو در نیاری

نوکر فرنگیه می گه من دو برابرش را میدم تا بگی چطوری رو سقف ر...ی..دی

حالا شده حکایت مملکت ما

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد