دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

227

گورستان خلوت بود

خواب بود وقتی به دیدارش رفتیم

شاید از صدای کوبیدن مادرم به سنگ قبر بیدار شد

شاید از صدای قران خواندن خواهرم

یا قطره اشک من که روی قبر چکید بیدارش کرد

خندید و خوش آمد گفت

و  ما قران خوندیم 

از حالمون پرسید

و ما گریه کردیم

کنار قبر نشسته بود

باید بر می گشتیم

چند قدمی که رفتیم, برگشتم 

نشسته بود و نگاهمون می کرد 

چقدر تنها بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد