دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

508

یک روز آفتابی

تو حیاط خونه مامان عزیز

همه فامیل جمع هستند

حتی بچه های عمو

برای خاله از نوه اش تعریف می کنم

مامان عزیز مثل همیشه پله ها را بالا پایین می کنه و

به مهمانهاش می رسه

روزهای از دست رفته

شادی های فراموش شده

فامیل دور از هم

 شاید دنیایی دیگر
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد