دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

646

هر شب

وقتی از کنار پارک رد می شدم

زیر چشمی به نیمکتی که 

خانه موقت پدر و دختری شده بود

نگاه می کردم

دختر بچه هفت هشت ساله بود و

با مانتو و مقنعه مدرسه ,

روی دفتر کتابش خم می شد و

مشقش را می نوشت 

پدرش برای فرار از نگاه کنجکاو رهگذران

سر خودش را به چند تکه اثاثی که داشتند گرم می کرد

نمی دونستم چه داستانی دارند و

به خاطر روحیه ضعیفی که اون روزا داشتم

فکر می کردم کمکی از دستم بر نمیاد

و بهتر است کنجکاوی نکنم

و دورادور غصه می خورم

روز به روز بیشتر درگیر مشکلات خودم می شدم

بعضی شبا اینقدر تو فکر بودم که

سرم را بالا نمیاوردم و اصلا نمی دیدمشون

تا اینکه یه شب نگاهم افتاد و نیمکت را خالی دیدم 

امروز که از کنار اون پارک رد شدم

به دختر جوانی فکر کردم

که 14 سال پیش

شبهای سردی را

در این پارک صبح کرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد