دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

654

-بابام رفت خونه مامان بزرگم ,سال دیگه که مدرسه ها باز بشه بر می گرده

که وقتی مامانم رفته سر کار و من از مدرسه بر می گردم ,تنها نباشم

-خیلی خوبه

حالا تابستان هم شاید ببینیش

-..............................................................

-خیلی چاق و بزرگه

-کی؟

-همین که مامانم داره تعریف می کنه,اگه ما چهار نفر دستامون را به هم بدیم

اندازه شکمش میشیم

-نه خاله مامانت میگه چاق نیست

-خاله,بنگاهی آدم را بوس می کنه؟

-چطور؟

-آخه  بنگاهی مامانم را بوس کرد 

-خاله جون به مامانت میگم وقتایی که می خواد بره پیاده روی تو را بیاره خونه ما 

vis-ta

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:20 ب.ظ

این دیالوگ ماله فیلم بود یا دنیای واقعی

هوووووم؟

واقعی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد