دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

681

تا کلاس سوم دبستان با مهرداد اینا همسایه بودیم

شیفت عصر که می شدیم تا می رسیدم خونه تلویزیون را روشن می کردم

و مامانم هم هر روز میگفت

مهرداد اول مشقاشو می نویسه بعد میشینه پای تلویزیون

منم تو دلم به مهرداد بد و بیراه می گفتم

مهرداد یه مهندسی الکی از دانشگاه آزاد گرفت و مغازه دار شد

منم اینی شدم که هستم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد