دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

727

روزی از سالهای دور

در ساحل زاینده رود

با  دوستی

قدم می زدم

از آینده می گفتیم

از رویاها و آرزوهایمان,

من کارگردان بزرگی می شدم

او نویسنده ای روشنفکر

من مدیر عالی رتبه وزارتخانه ای می شدم

او مهندسی با در آمدی میلیونی!

من سفر دور دنیا می رفتم

او ویلایی زیبا در شهریار می ساخت

نقطه مشترکی در این آینده نبود

بلند پروازی هایمان را

به تصویر می کشیدیم 

و لذت می بردیم.

عرف جامعه را نقد و

دین را تجزیه تحلیل می کردیم

و امیدوار به آینده ای روشن بودیم

بدون اینکه شکی به دل راه بدهیم

تمام این سالها

هر بار

از انجا گذشتم

در دلم

به سادگی خودمان

خندیدم

برای آن همه انرژی و

شور و شوق زندگی 

که با هیچ

و روزمرگی

از دست رفت,

افسوس خوردم.

دورادور خبر داشتم

که نه نویسنده شده

نه ویلایی زیبا ساخته 

و معمولی تر از من

زندگی کرده

عکسش را می بینم

کنار همسرش

همان گوشه ی زاینده رود,

به چهره ی شکسته شده اش

که دیگر اثری از غرور جوانی ندارد

دقت می کنم

موهای جوگندمی اش

جاافتاده اش کرده 

و لبخند گرم همسرش

امیدوارم می کند

آرزو می کنم که

ای کاش عشق را

یافته باشد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد