دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

940

تکه های آینه ی یخی

در قلب و چشم تام فرو رفته بود

تام تکه های آینه را کنار هم میچید

امی بالای سر تام رسید

تام نگاه سردی به امی انداخت

و دوباره مشغول کارش شد 

امی از دیدن تام گریه اش گرفت

و قطره اشکش روی تام افتاد

تکه یخی که در قلب تام بود از گرمای اشک امی آب شد

تام تازه متوجه امی شد

همدیگر را در آغوش گرفتند و هر دو گریه کردند

تکه یخی که در چشم تام بود 

با اشک هایش بیرون آمد

هر دو سوار سورتمه شدند و به خانه برگشتند

ملکه برفی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد