دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

7

خورشید با ابرها قایم موشک بازی میکنه 

و من با معجزه ی طبیعت سفر زمان میکنم

14 ساله میشم 

وسط  هال خونه پدربزرگ نشستم

یک برگه ی روزنامه باطله را زیر و رو میکنم 

هفت سال در تبت 

سوار روزنامه ی کاهی میشم و به تبت سفر میکنم

لحظه لحظه ی فیلم را برای خودم میسازم

 آسمون پر گرد و خاک میشه

ماشین زمان خاموش میشه

کارگردان  نشدم

تبت را ندیدم

ولی آرزوهام چه تازه موندند



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد