دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

31

پرده را زدم کنار 

تا آسمون حال منو خوب ببینه 

ببینه چطور بلاتکلیفم

چطور به عکست زل زدم

ببینه دوباره و دوباره دارم میخونمت

و از این حروف سیاه تایپ شده میخوام تو رو بکشونم بیرون 

تو خودت بشی 

صورتت را لمس کنم 

با دستام ابروها و لبات را نقاشی کنم

دستت را بگیرم تو دستم

اینقدر تو چشمات نگاه کنم تا کلافه بشی 

و چشماتو ببندی 

شاید خود نویسنده نمیدونه داستان ما را چطور تمام کنه

شخصیت های جورواجور را وارد داستان کرد

اتفاقهای تلخ و شیرین

تا تونست ما را از هم دور کرد 

و هر بار گفت اینجا دیگه اخر داستانه 

و لی همیشه من و تو روبروی هم بودیم 

و  فقط نگاه میکردیم 

میدونی دیگه عاشق نیستم

شدم یک  خسته ی نا امید

خسته از مسخرگی این دنیا 

من اینجا زجر بکشم تو اونجا

تا کی 

تا کجا 

به چی میخواهیم برسیم 

ما رسیدیم 

همون روزاول

و بعد از اون فقط دور شدیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد