دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

127

پاییز65 یا 66 بود 

از اول تا آخر عروسی نگاه کردم 

شاید با دهان باز 

هنوزم این عادتو دارم 

کشف آدمها را تازه شروع کرده بودم

قیافه عجیب غریب خانمها

نگاه آقایون

دختر لاغر و زشتی که از اول تا آخر عروسی رقصید

خواهر عروس که ساعت منو به زور گرفته بود 

و باهاش پزمیداد

 از همه بیشتر درگیر آقایی شده بودم

 که میگفتند شهردار یه جایی اون طرف دنیاست 

و هر چی  از خواهرم میپرسیدم کدومه میگفت هیس زشته

و بهم محل نمیزاشت 

و لهجه 

لهجه شیرین اصفهانی  خانواده داماد 

آخر شب  همه رفتند خونه عروس

خونه پدر حسن آقا را اجاره کرده بودند

یه خونه بزرگ  و مخوف

"میخوام برم دریا کنار 

دریاکنار هنوز قشنگه"

جمعیت دو تا دور ایستاده بودند

و به عروس داماد که رو مبل نشسته بودند نگاه میکردند 

"عاشق جنگل و بوی ساحلم 

هوس یار و دیار کرده دلم"

به میز پینگ پنگ تو زیر زمین فکر میکردم

و میدونستم امشب فرصتی نمیشه به اون زیرزمین ترسناک سرک بکشم

"میدونم اون که دوسم داشت 

واسه من یه بیقراره"

پدر حسن آقا کجا بود؟

"عاشق جنگل و اون نم نم بارون دلم

هر جا باشم پیش ایرونه دلم"

 همه تو سکوت به مکالمه تلفنی  عروس و داماد با خواهر داماد که اون طرف دنیا بود گوش میدادند

"میدونم اون که دوسم داشت

 منو میبینه تو جامش"

دیگه بلوزیقه بسته نمیپوشم

نکنه بابای حسن آقا مرده باشه 

چرا نمیریم خونه

چرا آهنگو عوض نمیکنند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد