دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

134

هیچ وقت با آقاجون سوار قطار نشده بودم

دیشب اولین بار بود 

براش از خاطره قبلی که از قطارداشتم تعریف میکردم 

منظره های بیرون را نشون میدادم 

یه قهوه خانه روستایی بود با دیوارهای آبی

اینجا را قبلا تو یک فیلم دیده بودم 

و برای آقاجون توضیح میدادم

آقاجون قصد رفتن داشت

گفت براتون خرید کردم 

از هر چیزی 5 تا خریدم براتون 

تو خواب نمیدونستم آقاجون خیلی وقته که رفته

ولی غم همه ی این سالها به دلم نشست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد