دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1383

یه جایی تو اصفهان یادم میفته که آدرسش را نمیدونم

یه صبح  آفتابی 

هوا غربت داره ولی انگار تو کنارم هستی

ضربان قلبم تند میشه

یه خیال و وهم اینجوری حالم را دگرگون میکنه 

ولی سالها زندگی تو تهران هیچ حسی بهم نمیده 

نهایتش چند ثانیه غم و بعد هم یه شونه بالا انداختن و فراموشی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد