دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1666

ترم اول بودیم و خوابگاهی

هر دو از یک شهر  هر دو هم رشته هر دو چشم روشن هر دو دلتنگ خونه

تختمون کنار هم بود 

شبها میرفتیم اتاق مطالعه و وقتی برمیگشتیم اتاق

 هم اتاقیهامون خوابیده بودند 

یه شب خیلی گرسنه بودیم و برای اینکه کسی بیدار نشه خوراکی را بردیم زیر پتو خوردیم و کلی اون زیرخندیدیم

با هم میومدیم تهران و با هم برمیگشتیم 

و اگه یکیمون نمیتونست بیاد کلی دلتنگ هم میشدیم و "منو با خودت ببر" میخوندیم

سال دوم در یکی از دانشگاههای تهران مهمان شد و سال سوم که برگشت دیگه اون دختر قبلی نبود 

وقتی ما را می دید رویش را برمیگردوند 

 ارتباط ما قطع شد 

دیشب وقتی با هم  شمعهای تولد را فوت میکردیم فقط به عجیب بودن کار دنیا فکر میکردم 

زمین گرد است 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد