دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1672

عید 83 بود 

قبل عید دعوای شدیدی کرده بودیم و رفته بودم دادگاه و شکایت کرده بودم 

دعواها تو ایام عید هم ادامه داشت 

مامانم اومد بهتر کنه بدتر اعصاب منو بهم ریخت

گردو را با خودش برد 

بعد رفتن مامان چند تا قرص خوردم 

با یکی از اون قرصها چند ساعت میخوابیدم و فکر کردم پس با چندتاش حتما میمیرم ولی نمردم حتی نخوابیدم

بعد خوردن قرص رفتم سراغ دفتر تلفنم

گوشی را برداشتم که شماره بگیرم

تنها کسی بود که اون لحظه احساس کردم باید باهاش خداحافظی کنم

عجیبه که الان هم به یادش افتادم

 باید به یکی بگم که  خسته شدم و بریدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد