دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1717

میخواستم دیرتر بخوابم و خیلی جدی فکر کنم ولی همون اول بغضم ترکید 

داشتم گریه میکردم که پیام اومد از یه غریب آشنا 

خیلی وقته خودم را آزاد گذاشتم و محدودیتی برای ارتباط با دیگران ندارم ولی واقعا حوصله آدمهای جدید را هم ندارم

 منتها این ذهن تنبل برای فرار از فکر ای سخت گفت جوابشو بده 

یه سوال الکی کرد که سر حرف را باز کنه و ساعتی از پنج شنبه شب هم پیام داده بود که بفهمه که تنهام یا متاهل و حتما فهمید

یه کافه قدیمی را معرفی کرد و گفت آدرسش را الان یادش نیست و اگه میخوام با هم بریم پیدا کنیم گفتم کافه گردی نمیکنم و از فضای بسته بدم میاد 

حرف دانشگاه را زد و گفتم 20 سال پیش فارغ التحصیل شدم تا سن را بفهمه و دمش را بزاره رو کولش و بره ولی نرفت 

و البته بذاش عجیب بود و میگفت چقدر تر و تازه و با نشاط

یه کتاب معرفی کرد و گفت اگه میخوام برام بیاره گفتم خودم میخرم 

بعد زد به خاکی و تو یه زمینه مشورت خواست گفتم مشاور نیستم

مثل بقیه آقایون گفت که پاک و منزه و معصومه منم بهش فهموندم تو درست میگی تو خوبی باور کردم 

گفت کاری میکنه ارشد دانشگاه تهران قبول بشم گفتم چرا خودت قبول نشدی گفت بدشانسی آوردم 

ولی با همه این حرفها آدم ساده ایه و البته دیوونه مثل خودم

این 21 روز لعنتی_روز ششم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد