دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1731

دیشب 4 ساعت خوابیدم صبح خوابالو رفتم مدرسه زنگ اول بیکار بودم و با همکارم حرف میزدم و از یکی دیگه از همکارا گلایه کردم و گفتم رفتارش عجیبه و اون روز از دست بچه ها عصبانی بود و اومده بود تو رفتر صندلیا را پرت میکرد 

گفت حق داره اعصابش ناراحته 

چند سال پیش شوهرش رفته با یه زن دیگه ازدواج کرده و این خبر نداشته تا خود اون خانم به این زنگ زده و گفته خبر داری من با شوهرت ازدواج کردم

خیلی ناراحت شدم و دلم براش سوخت و احساس همدردی کردم ولی گفتم هر کسی مشکل داره مگه من خودم کم مشکل دارم دلبل نمیشه بیام سر همکارا خالی کنم

زنگ دوم یه امتحان الکی گرفتم و زنگ سوم هم که بیکار بودم و رفتم بانک و همون مسیر دوست داشتنی همیشگی و عکاسی 

بعد رفتم کوچه برلن خرید و یه بلوز گل گلی خوشگل خریدم که بزرگه و باید به خواهر جونم ببخشم 

بعد رفتم لاله زار  و دلم میخواست برم کافه مخصوص خودم ولی نرفتم

سوار اتوبوس شدم و رفتم بعد پل حافظ و از یه ساختمون قدیمی که قبلا نشون کرده بودم عکس گرفتم و بعد تاکسی سوار شدم و رفتم.پاساژ کفش بهارستان چکمه دیدم ولی نخریدم  و بعد هم فروشگاه و خرید و بعدم خونه و بعدم .....

قسمت مهم امروزدقیقا این نقطه چینه که نمینویسم و بهش فکرم نمیکنم تا یادم بره 

زندگی عجیبه

روز دهم

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم گلی یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 11:46 ق.ظ

اون چه طرز نوشتنه خب؟؟؟؟؟ من که میمیرم از کنجکاوی

خودمم یادم نمیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد