دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1774

سال هزار و سیصد و سی و هشت خورشیدی

مدرسه نرفته  و تو خیابونا قدم میزنه تا زمان بگذره 

هر چند قدم از یه رهگذر ساعت میپرسه

از رفیقاش شنیده بود سینما ایران یه فیلم هندی جدید گذاشته 

وارد لاله زار که میشه قدمهایش را تند میکنه

نزدیک سینما که میرسه دلشوره میگیره انگار کسی داره نگاهش میکنه

شاید پدرش دنبالش اومده 

شاید یه آشنا این دور و بر باشه

سیگار را با پاش خاموش میکنه حداقل خبر سیگاری شدنش به گوش پدرش نرسه 

سنگینی نگاه اذیتش میکنه 

به شطرنجی بالای سینما نگاه میکنه 

نمیدونه که پنجاه و هفت سال بعد دختری به عکس سینما زل زده و پدرش را تصور میکنه وقتی که از مدرسه فرار کرده و.سیگار به دست جلو در سینما ایستاده

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم گلی چهارشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 01:38 ب.ظ

چه عالی !!!!
پدر و دختر دوست داشتنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد