دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1875

کلاس چهارم یا پنجم بودم با دوستم از مدرسه میرفتیم خونه

یکی اومد با دست یا پا زد به باسنم برگشتم دیدم پسر فلانی داره فرار میکنه همونایی که بیست چهار ساعته تو مسجد بودند.یه بلوز سبز فیروزه ای پوشیده بود

ظهر که خوابیده بودیم میترسیدم و احساس میکردم تو هال یکی هست و داره با اون سیم مهتابی که آویزون بود بازی میکنه

رو بالشی مون همون رنگی بود و تا مدتها ازشون متنفر بودم 

از اون پسر و خانواده اش و م...دی ها هم متنفر شدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد