دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1904

سالها بود که همسایه مادربزرگ را ندیده بودم 

چشمهای پیرزن کمسو شده و اول منو نشناخت وقتی مادرم منو به اسم صدا زد و گفت ساکهای عموقزی را کمکش ببر منو شناخت

زمان بچگی با یکی از دخترهاش که الان ام اس داره هم بازی بودیم

پیرزن کلی دعا کرد ازم پرسید ازدواج کردی گفتم بله گفت ننه الهی خوشبخت باشی همیشه 

سریع خداحافظی کردم تا اشکامو نبینه 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد