دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1978

روزهای آخر شهریور سال 60

هوا ابری طوفانی شده و یکمی بارون میاد

بدو میرم ژاکت سبزی که مامان برام بافته را میپوشم و میرم تو کوچه 

با پاهام با آبی که وسط کوچه جمع شده بازی میکنم

بهروز سر میرسه 

 داره ازدواج میکنه و حسابی سرش شلوغه ولی مثل همیشه حواسش به دختر کوچولوی همسایه است 

میخنده و میگه تو چرا ژاکت پوشیدی و من با خجالت میخندم و به پاهام و آب نگاه میکنم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد