دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1994

صبحش داشتم به جشن فارغ التحصیلی بچه ها فکر میکردم و اینکه چطور بابک را که ثبت نام نکرده ببرم 

ظهر بابک یه جعبه پلاستیکی که داخلش کاغذ قیچی کرده ریخته بودو یه پرنده کوچیک چوبی گذاشته بود وسط کاغذا  بهم کادو داد

بهترین کادو بود چون میدونم از صمیم قلب بوده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد