ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
با دختر خاله ها تو حیاط خونه مادربزرگ لی لی بازی میکردیم
مادربزرگ تند نند مشغول کاراش بود
پله ها را بالا پایین میکرد
سر شیرحوض سبدها را میشست
میرفت بالا و تو سماور آب میریخت
میومد و سر حوض وضو میگرفت
به ما میگفت اگه میاید مسجد زود باشید
میرفتیم بالا و هر کدوم یه چادر جانمازبرمیداشتیم
میومدیم سر حوض وضو میگرفتیم
صدای موذن تو کوچه میپیچید
چادرمون را سرمون میکردیم و تو کوچه دنبال مادربزرگ میدویدیم
امروز غروب به یاد اون روزا بعضم ترکید