دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2099

با دختر خاله ها تو حیاط خونه مادربزرگ لی لی بازی میکردیم 

مادربزرگ تند نند مشغول کاراش بود 

پله ها را بالا پایین میکرد 

سر شیرحوض سبدها را میشست 

میرفت بالا و تو سماور آب میریخت 

میومد و سر حوض وضو میگرفت 

به ما میگفت اگه میاید مسجد زود باشید

میرفتیم بالا و هر کدوم یه چادر جانمازبرمیداشتیم 

میومدیم سر حوض وضو میگرفتیم 

صدای موذن تو کوچه میپیچید

چادرمون را سرمون میکردیم و تو کوچه دنبال مادربزرگ میدویدیم

امروز غروب به یاد اون روزا بعضم ترکید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد