دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2139

صبح زود جمعه بیدار شدم 

تو خواب و بیداری یادم میفته که ناراحتم و یادم میفته باید به زندگی لبخند بزنم! به زور لبهایم را کش میدم و همین جوری که چشمام بسته است لبخند زورکی میزنم 

فکر میکنم اینترنت گوشی را روشن کنم و شاید پیامی که منتظرش بودم دیشب رسیده باشه و وقتی میبینم اینترنت وصل بوده ولی پیامی نیومده حالم گرفته میشه

فکر میکنم دیگه خوابم نمیبره و بلند میشم تا شربت لیمو و عسل بخورم 

ماشین لباسشویی را روشن میکنم

دوباره میرم تلگرام و خبری نیست 

با یه گوشی سفرنامه را باز میکنم و با یه گوشی دیگه دهخدا را 

خب اینجوری خیلی بیشتر میفهمم

 مثلا فهمیدم چرا خرزویل اینقدر برام آشناست چون احتمالا هرزویل منظور بوده و هرزویل سرو کهنسالی داره که مدتهاست میخوام برم ببینم و فرصت نشده 

دوباره میرم تلگرام و بالاخره خبری که منتظرش بودم میرسه و دلم از خوشحالی میلرزه ولی یه غم لعنتی گوشه دلم نشسته که حتی با این خبر هم نرفت

روز هشتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد