دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2184

اون شب   زمان به بیست و چند سال قبل برگشته بود 

با اینکه برای خودمم یکمی هیجان داشت ولی احساس و حرفاشو جدی نگرفتم

فکر میکردم  برگرده سرخونه زندگیش همه چیو یادش میره و همینطور هم شد و دیگه کمتر ابراز احساست میکرد و وقتی که دید فکر من جای دیگه است دیگه همه چی تموم شد و خیالم راحت شد ولی بعد اون خواب لعنتی انگار همه چی میخواد یه جور دیگه پیش بره

دوست ندارم ناراحتش کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد