دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2404

میگه با هم بریم اصفهان تا تابوی اصفهان برات بشکنه 

میگم خاطرات پدرم و عشق از دست رفته برام بسه و دیگه نمیخوام اصفهان با کسی خاطره جدیدی بسازم 

و اینجاست که سگ سیاه افسردگی که از سر شب کنارم نشسته بود میاد تو چشام زل میزنه و من های های اشک میریزم

برای رنج تمام این سالها

برای پدری که فقط 29 سال همراهم بود 

و برای عشقی که 21 سال تو قلبم زنده بود 

و بعد رفتنشون  قسمت بزرگی از خوشیهای دنیا را از دست دادم

ولی باید خدا را شکر کنم که تنهام نزاشت و یکی از فرشته. های مهربانش را به من بخشید 

کاش قدرعشقش را بدونم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد