دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2359

غلامی یه بچه قد بلند با مشکلات حرکتی و ذهنی بودخیلی  دیرتر از بقیه یاد میگرفت و خیلی کند بود

سال سختی را با هم طی کردیم 

آخرای سال داستان خوانی داشتیم و نوبت غلامی شد و باید داستانی را میخوند که احساسی بود شاید درباره یه پروانه بود یا یه پرنده حیف داستان یادم نیست 

غلامی چند خط خوند و بغض کرد و بقیه داستان را نتونست بخونه و سرشو گذاشت رو میز و گریه کرد هنوز یاد اون لحظه میفتم قلبم جمع میشه 

و البته بقیه بچه ها احساسش را درک نکردند و بهش خندیدند 

سال تموم شد و غلامی از درس دیکته نتونست نمره بیاره

شهریور 93 روزی که میرفتم از غلامی امتحان بگیرم 

شب قبلش با تو قهر کرده بودم و صبح خیلی کسل از خونه رفتم بیرون برگشت سیب خریده بودم و تو عالم خودم بودم که صدای اس ام اس گوشی اومد تو بودی صبحت بخیر عزیزم معین را نوشته بودی و دنیا یهو برام  بهشت شد و آشتی کردیم

دیروز یاد اون روز افتادم و حال و هوای خودمون

 و البته به غلامی خیلی فکر کردم که کجاست چه میکنه. چرا این چند سال هیچ خبری ازش ندارم چطوردرساشو میخونه تونسته بره بالا یا مردود شده و خلاصه ذهنم درگیرش شد

و امروز مثل یه معجزه جلوم سبز شد

ظهر بعد تعطیلی مدرسه از سرما و بارون فرار کرده بودم و سوار اتوبوس بودم

 مدرسه پسرونه اون طرف اتوبان تعطیل شده بود 

میخورد دبیرستانی باشند 

یکیشون تنهایی داشت میرفت و مدل راه رفتنش توجهم را جلب کرد باورم نمیشد خودش بود غلامی بود 

پسر چطور بعد 4 سال یهو همین امروز پیدات شد 

مردی شدی برای خودت 

غلامی پسر چقدر از دیدنت خوشحالم 

تو نمیدونی که یه زن ازپشت پنجره اتوبوس داره راه رفتن تو رو نگاه میکنه و خدا را شکر میکنه که صداشو شنید و از تو بهش خبر رسید 

غلامی کاش تو هم یاد معلمت کنی و با دل پاکت براش دعا کنی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد