دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2361

اون ترم خیلی درگیر مشکلات درسی و روحی بودم و اوضاع خیلی بد بود خیلی بد

پشت دانشکده قدم میزدم و تو عالم خودم بودم که صدام کرد 

دیدمش تعجب کردم که این مگه فارغ التحصیل نشده؟

خیلی وقت بود که دیگه همکلاسی نبودیم و نمی دیدمش یا اگه میدیدم برام حکم دیوار داشت

ترم های اول یکی ازدخترها عاشقش بود و خیلی حرفشو میزد

ترم های آخر هم  فکر میکردم ازدواج کرده یا نامزد داره و بهش هیچ توجهی نداشتم 

گفتم بله بفرمایید و فرمود و ازم خواستگاری کرد 

اینقدر همه چی عجیب و غیر منتظره و بد موقع بود که دلم میخواست همونجا بشینم رو زمین و گریه کنم 

بهش گفتم من اصلا قصد ازدواج ندارم و اگه هم داشته باشم خانواده ام اجازه نمیدن بیام شهرستان گفت خب من میام تهران و من بازم گفتم نه و خداحافظی کردم و هر جوری بود خودمو کشوندم خوابگاه و رفتم زیر پتو و کلی گریه کردم 

برای خودم برای اون پسر و بیشتر برای اون دختر 

شب یکی اومد در اتاقمون و از طرف اون پسر دوباره خواستگاری کرد کلی ازش تعریف کرد گفت شوهرم باهاش هم اتاقه و مطمئن باش پسر خوبیه ولی من عاشق بودم و خوب و بد هیچکس دیگه برام مهم نبود و بازم جواب رد دادم

و حالا بعد 21 سال همچنان محبت میکنه هیچ وقت پیام خصوصی نداده ولی تو گروه زیاد زوم میکنه 

از حال و احوال و درس گردو زیاد میپرسه و با پسرش که با گردو هم سنه مقایسه میکنه

از حرفهایی که درباره زن و خانوادش میزنه مشخصه که مرد خوبیه و من براش آرزوی خوشبختی میکنم و خدا را شکر میکنم با من ازدواج نکرد و درگیر سرنوشت عجیب من نشد

نظرات 3 + ارسال نظر
تفکر مثبت چهارشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 10:20 ق.ظ http://tafakoremosbat.blogsky.com/

عجب دنیای عجیب غریبیه
هیچ چیزش انگار رو حساب کتاب نیس

مریم گلی سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 11:36 ق.ظ

همون که قدش کوتاه بود تپلی بود؟ واااااای اسمش یادم نیست اصلا

مریم گلی سه‌شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 11:37 ق.ظ

اگه عکسشو داری تو تلگرام برام بفرست

میفرستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد