دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2384

امروز حالم خیلی بد بود خیلی بدتراز چند روز گذشته 

دلم بهانه میگرفت

پیش از ظهرپشت تلفن سر یه چیز الکی  ازمامان دلخور شدم و برای آبگوشت خوردن نرفتم پایین 

بعدش کلی گریه کردم و تو فکرم با زنده و مرده دعوا کردم و به کوچ سبزم و دوری از همه خیلی جدی فکر کردم

کلی با عکس پدرم در دل کردم و بهش گلایه کردم 

به مادربزرگم فکر کردم که چرا دعام نمیکنه حتما دنیای دیگه ای در کار نیست و الکی دلمو خوش کردم که شاید اونا به یادم باشن و این حال بد اینقدرپیش رفت که برای چند دقیقه همه ایمان و اعتقادم به باد رفت 

بعد از ظهر که مامان تنها بود دلم طاقت نیاورد و گفتم برم پیشش که غروب جمعه ای دلش نگیره 

خونه مامان بودم که زن عمو زنگ زد و گفت میخوان بیان خونه مامان 

عمو اومد و ازهر دری گفتیم و خندیدیم 

 از  تاریخچه قهر و آشتی فامیل  گفتیم و ازدواج و مرگ و میر ها 

از خرید چراغ زنبوری از پاساژ پروانه  تا سنگ حوض خونه قدیمیش

از بله برون خاله  تا درخت گردوی حاج ابوالفضل 

خلاصه یهو دنیا قشنگ شد 

 غم و غصه ها رفت 

 الانم از شدت حال خوب خواب از سرم پریده 

آقاجون امشب چقدر جات خالی بود 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد