دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2407

موقع رفتتن دیدم وسط چهارراه بین ماشینها بلاتکلیف ایستاده

مانتو مشکی پوشیده بود و موهای فر و مشکی از شال  آبی رنگش زده بود بیرون 

اول فکر کردم چرا رد نمیشه بعد به نظرم اومد حالش طبیعی نیست 

موقع برگشت دیدم یکی گوشه چهارراه کنار در پاساژ کزکرده و خوابیده دیدم همون دختره جیگرم کباب شد 

بهش گفتم چرا اینجا خوابیدی جایی نداری بری گفت نه 

هیچی نگفتم  چند قدم که اومدم پایین دیدم حالم خیلی بده ایستادم و خیابون را نگاه کردم نمیدونستم چکار میشه کرد 

راننده های خطی نگاش میکردن مردم هم رد میشدن و فقط با تعجب نگاه میکردن 

برگشتم پیشش گفتم می تونم برات کاری کنم؟ گفت نه برو

روی مچش جای تیغ بود و یه حلقه پلاتینی تو دست چپش

راننده تاکسی ازم پرسید  حالش بده گفتم نمیدونم 

دوباره ازش پرسیدم میخوای جایی ببرمت گفت نه برو و چشماشو بست نمیدونم چرا اصلا به ذهنم نرسید شاید گرسنه باشه 

انگارخیلی  خسته بود  

راننده گفت باید زنگ بزنیم 123 اورژانس اجتماعی 

نگران سرشو آورد بالا و ما رو نگاه کرد

دوباره ازش پرسیدم چیکار کنم صداشو برد بالا و با عصبانیت گفت برو 

به راننده نگاه کردم و بهش فهموندم کاری نمیشه کرد 

گیج شده بودم

هدفونمو گذاشتم .ملت عشق را play کردم وبا حال خیلی بد ازش دور شدم 

الان اومدم گریه میکنم چرا نتونستم براش کاری کنم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد