دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2371

یه عروسی رفته بودیم  تو یه شهر دیگه و شب باید حدودا دو ساعت رانندگی میکردیم تا خونه 

آخر عروسی که اتفاقا دیر هم تموم شده بود و همه عجله داشتند که زودتر حرکت کنند و منم شدیدا از دست کفشام خسته شده بودم و دلم میخواست زودتر برسم تو ماشین و کفشا را در بیارم داشتم از در سالن میرفتم بیرون که مامانم صدام کرد و منو به یه خانم هم سن خودم و مادرش معرفی کرد و فهمیدم اون خانم جوون تره نوه ی دختر عموی مادر بزرگمه و البته خیلی وقت پیش دیده بودمش و لی هزار بار دیگه هم ببینمش یادم نمی مونه دختر کی بوده

خلاصه سلام علیک نسبتا سردی کردیم با لبخند های زورکی 

بعد مامانم شروع کرد به تعریف کردن که رنگ چشمای من رنگ چشمای مادر بزرگ اون خانمه و به خانواده پدریم نرفته و ما هم سکوت کرده بودیم و با کلافگی به حرفای مامانم گوش میدادیم 

صحنه  عجیبی بود 

و البته مامانم همیشه استاد خلق همچین صحنه هایی بوده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد