دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2358

طبقه دوم خونه پدرت که بودیم برای رختخوابها یه کمد داشتیم که بعضی وقتا درش خوب بسته نمیشد و تو با داد و بیداد بهم تذکر میدادی که آخر قفل این در خراب میشه و من به قیمت قفل فکر میکردم که مگه چقدره

 پدرت  طی یک عملیات توهمی اون خونه را فروخت و کلاه بزرگی سرتون رفت و تو که حتی نگران یه قفل اون خونه بودی هر وقت از اونجا رد میشدیم چشمات اشکی میشد و خبر نداشتی من از دیدن این حال بدت  چقدر دلم خنک میشه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد