دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2375

22 سال با یه حس و حال خوب زندگی کردم 

 بعضی وقتا تمام زندگیم را کنترل میکرد و یه وقتایی هم گوشه ی قلبم کز کرده بود و فقط در خلوت هایی که با خودم داشتم میومد مینشست کنارم و با هم گپ میزدیم

 این چند سال بارها و بارها رنجید و هربار با خواهش و التماس ازم میخواست رهاش کنم 

 ولی قلبم به امیدش می تپید 

زندگی ام باهاش معنا پیدا میکرد و باید.می موند

حتی کمرنگ و بی روح

ولی بالاخره از این لجالت دست برداشتم  

این احساس باید رها میشد و  پرواز میکرد تا برای قلبم هزاران عشق و احساسی که تو این دنیا هست را بیاره 

ولی هنوزم یه لحظه هایی مثل امروز دلتنگ  میشه 

 مینشینیم تو بالکن خونه قبلی اش چای  میخوریم و از اون سالها میگیم میخندیم بغض میکنیم اشکها سرازیر میشه یه آه بلند و اشکا را با خنده پاک میکنیم و برای رفتن آماده میشه

میگم بمونیم میگه  فردا  به وقت لبخند معصومانه ی سوگند همدیگرو میبینیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد