دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2400

غروب دلگیر  یه روز پاییزی بود گردو مشغول درس و مشق و بازی بود چند روز بود با خان کلوچه قهر بودم و مکالمات روزانه مون از دو تا سه تا جمله ضروری بیشتر نمیشد 

شب به شب که میومد خونه جلو تلویزیون دراز میکشید و منم با لپتاپم سرگرم بودم

 تنهایی کلافه ام کرده بود هیچ امیدی به آینده نداشتم افسردگی داشت خفه ام میکرد

نیاز داشتم جایی حرفامو بزنم و هر چی غصه تو دلمه بریزم بیرون 

تو فیس بوک و  وبلاگی که داشتم به خاطر حضور چند تا آشنا مجبور بودم خودسانسوری کنم و این شد که 7 سال پیش این وبلاگ در همچین روزی متولد شد 

 سالهای پر از اتفاق و خاطره و تجربه و چه خوب که خاطره و اترات این ماجراها اینجا ثبت شد و مرورش و دیدن تغییراتی که داشتم برام شیرینه

نمیگم بزرگ شدم یا با تجربه ولی در این 7 سال نگاهم به خودم و زندگیم و دنیا تغییر کرده 

در اون غروب دلگیر و نا امید تصور زندگی که الان دارم برام رویا بود

اینکه بتونم از اون زندگی نکبت رها بشم  بتونم به تنهایی زندگی کنم و با انگیزه از پس این همه کار بر بیام 

سخت بود ولی تونستم

نظرات 1 + ارسال نظر
Dante جمعه 27 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 10:28 ب.ظ

7 سال زمان زیادیه هر چند در دید ادم بزرگ ها زود میگذره...
در هر حال خوب کردید این وبلاگ رو درست کردید حد اقلش اینه که من از دیروز با خوندن مطالبش لذت میبرم...

مرسی از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد